برای تعطیلات کریسمس هر ساله در این کلبه جمع می
شویم. من، آنابل، ادموند، جین و نیکولاس عزیز...نه همون نیکولاس! امسال ولی کلبه
حالت عجیبی دارد! آنابل باردار است و ادموند که همیشه روح کریسمس را به خانه می
آورد تنها با خودش نگرانی و وسواس آورده ! اما باز هم در هر حال نگاه کردنش دوست
داشتنی است! اینکه چگونه برای آنابل خانه را گرم نگه می دارد و برایش سوپ های مقوی
بدمزه درست می کند! جین! جین هم با اینکه اصولا محور ثبات در دنیاست ولی امسال
محکوم به تغییر شد! اولین سینی شیرینی های سخت تر از سنگ جین که از فر بیرون اومد،
دل آنابل آشوب شد و ادموند هم پخت و پز شیرینی را ممنوع کرد، جین هم جایی برای
مشغول کردن دست های قهارش پیدا نکرد جز کله ی من! هر زمان دیگری بود مانع این کارش
می شدم ولی امسال کریسمس به طور عجیبی بی حس بودم و حس کردن انگشتان جین در بین
موهایم به عنوان تنها حسی که داشتم برایم لذت بخش بود! هر روز صبح قبل از
صبحانه و قبل از شروع ورزش ها صبحگاهی
ویژه ی دوران بارداری آنابل، در اتاقم را به آرامی باز می کرد و می گفت: لیزی لیزی
وقت خوشگل شدنه! انقدر این جمله را با آن لفظ لطیف و در عین حال زجرآور تکرار می
کرد تا راهی حمام شوم! از حمام که بر می گشتم همیشه برایم لباس پای هم چیده بود!
لباس هایی که مطمئنم از راهبه خانه ها خریده بود و هر زمان دیگری بود از پوشیدنشان
سر باز می زدم ولی امسال نه! بعد با صد ضربه ی شانه موهایم را خشک می کرد و می
بافت و روی سرم سبد می کرد! می گفت که دخترهای به سن تو همیشه باید زیبا باشند چون
آدم هیچ وقت نمی داند که خواستگار کی در خانه ی آدم را میزند! فکر می کنم با این
حرف ها می خواست به من نوید آمدن نیکولاس را بدهد در حالی که من انقدر نسبت به
آمدن یا نیامدن نیکولاس بی تفاوت بودم که حتی یکبار هم در آینه نگاه نکردم که جین
چه دست گلی به آب داده است! البته از روی خنده های آنابل و ادموند وضعیت را می شد
تصور کرد! روزها به همین منوال گذشت و شب تحویل سال رسید! جین هم به مناسبت این شب
یک لباس راهبگی ویژه برایم انتخاب کرد و موهایم را به شکل یک سبد بزرگ در آورد!
شامپاین ویژه آنابل بدون الکل می نوشیدم و هیچ چیز برایم مهم نبود تا اینکه بله!
درست یک ساعت قبل از پایان سال سایه ی نیکولاس بر در خانه ی ما ظاهر شد! هنوز دستش
به زنگ نخورده بود که لیوان شامپاین را زمین گذاشتم و به سمت اتاقم دویدم! صدای
نیکولاس شنیده می شد که سعی می کرد مزاح کند! ادموند! بالاخره کار خودتو کردی!
آنابل! مطمئنی دوقلو نیست! و جین! جین عزیزم! این لباس برازنده را کدام طراح
ایتالیایی برای تو دوخته!لیزی؟ لیزی کجایی؟ جین می گوید به گمانم رفته باشد خودش
را برای تو خوشگل کند! با شنیدن این حرف برای اولین بار در کل تعطیلات خودم را در
آینه نگاه می کنم! از تمام تصوراتم مضحک تر شده ام! صدای نیکولاس می آید که دارد
از پله ها بالا می آید! لیز، لیز، لیزی...شروع می کنم به کندن لباس ها و همزمان با
پایم در اشکاف را باز می کنم تا یک لباس غیر راهبگی پیدا کنم! نیکولاس پشت در است
و من مثل یک راهبه ی نیمه برهنه در حال باز کردن پیچ و خم های سبد جین هستم! حتی
فرصتی برای بستن چفت در اتاق نیست! از در پشتی اتاق به حمام می دوم و شیر آب را
باز می کنم! نیکولاس وارد اتاق می شود! لیزی؟ لیزی کجایی؟ این طور از نیکولاس
عزیزت که شش ماه می شود ندیده ای استقبال می کنی! شیر آب را تا آخر باز می کنم!
لیزی حمامی؟ الیزابت؟ شاهزاده خانم الیزابت؟ لیزی؟لیزی من؟ تازه یک ساعت قبل از
سال تحویل دوش می گیرد؟ خنده های شیطانی می کند و من زیر آب سرد این حمام گرم نشده
می لرزم! صدای قدم هایش در اتاق می آید و باز و بسته شدن کیفش! شاهزاده خانم! هر
وقت حمام سلطنتی ات تمام شد، بابانوئل آمده و با گام هایی بلند از اتاق خارج می
شود! شیر آب را می بندم و از حمام بیرون می آیم! بابانوئل به راستی که آمده بود!
نمی دانم در گردبندی که حالا روی تختم نشسته بود چند قیراط الماس بود، اما تشعشعش
کورکننده بود! با همان موهای خیس گردنبند را گردن می کنم! در اشکافم هیچ لباسی
برازنده ی این گردنبند نیست! دیگر طاقت ندارم! می خواهم نیکولاس را ببینم! همان
لباس راهبگی جین را خیس خیس به تن می کنم و از اتاقم بیرون می دوم! نیکولاس در پا
گرد ایستاده، آماده ی اینکه مرا روی پاهایم بلند کند و یک حرکت زیبای والس اجرا
کنیم، اما اشک های من امان نمی دهند! نیکولاس دیگر واقعا ترسیده است! یک موجود آب
کشیده با 6 قیراط الماس دور گردنش نیم ساعت مانده به تحویل سال دارد مثل ابر بهاری
گریه می کند! نیکولاس..من...من...تو چی؟ از گردنبند ناراحتی؟می دانستم زیادی خیلی
است ولی پدرم اصرار کرد! فردا به شهر می روم! با سلیقه ی خودت عوضش می
کنیم..لیزی..لیزی گریه نکن...اشک های من شدت می گیرند...نیکولاس...من...من...آنابل
باردار است! لیزی! من به شدت گیج شده ام! من فکر می کردم تو بچه ها را دوست نداری...ولی
خب...اگر نظرت عوض شده...هر وقت ازدواج کردیم...حتی چه بهتر...پدرم خیلی خوشحال می
شود...لیزی گریه نکن...اشک های من ادامه دارند و تنها بی صدا می توانم بگویم:
نیکولاس...من...من...نیکولاس مرا در آغوش می گیرد و روی پا گرد می نشینیم. در
گرمای آغوشش می لرزم و به آرامش عجیب آنابل، ادموند و جین نگاه می کنیم! خیلی زود
شمارش معکوس شروع می شود!10!90!8!7!6!5!با نگاهش برای بوسیدنم اجازه می
خواهد4!3!2!1!صدای جیغ و خوشحالی جین می آید! اشک هایم را می بوسد! از جایم بلند
می شوم! سعی می کنم به باز کردن گردنبند! او هم بلند شده و معلوم است که ترسیده!
نیکولاس! من سال دیگر به نیویورک نمی آیم! گردنبند را در دستش می گذارم! می خواهد
مجادله کند! با یک بوسه ساکتش می کنم! جین صدا می زند: لیزی! نیکولاس! وقت باز
کردن هدیه هاست...
No comments:
Post a Comment