این روزها یک موضوع ذهنم رو خیلی به خودش مشغول
کرده! خداحافظی!4 ماه مونده ولی وقتی بلیت رو از الان رزرو می کنی شاید باید
خداحافظی هات رو هم از الان رزرو کنی! از پدر مادرم و آدم های رزومره ام خیالم
راحته! می دونم که تا لحظه ی آخر برای خداحافظی باهاشون وقت هست و می دونم که
ارتباطم هیچ وقت باهاشون قطع نمیشه و زود برمیگردم پیششون. فکرم درگیر آدم هایی
شده که سال هاست ندیدم و تصور نداشتن یک حرف آخر و یک تصویر آخر ازشون ناراحتم می
کنه. تنها الگویی که از خداحافظی تو ذهنم هست خداحافظی ریچل تو فرندزه! این که تک
تک دوست داشت رو برد تو اتاقی و باهاشون خدافظی کرد. می دونم که این شرایط ایده آل
واسه من پیش نمی یاد و از اکثر آدم ها باید تو شلوغی دانشگاه و کوچه خیابون خدافظی
کنم. نمی دونم شاید آدم هایی که سال ها ندیدم دیگه نباید ببینم و باید تو ذهنم
ازشون خدافظی کنم. توی خداحافظی های ذهنیم مخاطبینم ازم میپرسن:
Any regrets?
بهشون میگم می دونین چیه، وقتی آینده انقدر خوبه
آدم ریگرتی نمی تونه از گذشته اش داشته باشه چون احتمال میده که اگه فقط یه چیز
اگه فقط یه چیز کوچولو تو گذشته فرق داشت آینده انقدر خوب نباشه.
امروز رفتم پیاده روی و با صحنه ی عجیبی مواجه
شدم! کل زمین های موزه هنرهای معاصر، همون جا که مجسمه ها هستن و من هر وقت رد می
شم و برای چند لحظه نگاهشون می کنم، پر شده بود از قاصدک! هیچ وقت در زندگی ام این
همه قاصدک رو یه جا ندیده بودم! یهو دلم گرفت! انگار به ازای همه ی آرزوهایی که تو
این سال ها نداشتم و بهشون نرسیده بودم یه قاصدک روییده بود! انگار به ازای همه ی
دفعاتی که پشت میله ها وایساده بودم و با خودم حساب کرده بودم که وارد این فضای
سبز شدن واقعا سخت نیست ولی هیچ وقت جربزه اش رو نداشتم یه قاصدک روییده بود! سعی
کردم از پشت میله ها یه قاصدک بکنم ولی دستم نرسیده! امیدوارم یه باد بیاد و این
قاصدک ها رو برای تک تک آرزوهای من فوت کنه! شاید آینده از چیزی که من فکر می کنم
هم بهتر باشه
No comments:
Post a Comment