برای یه مدت نسبتا طولانی یه فانتزی داشتم که یه
روز از آمریکا یه عکس آپ می کنم! عکسی که توش پشت سرم مجسمه ی آزادیه و بغل دستم
یه پسر بور خوش تیپ وایساده و من طوری خوشحالم که انگار هرگز تو زندگی ام انقدر
خوشحال نبودم! بعد این عکس انقدر لایک می خوره که مایک علاوه بر فرندزم به فرندز
آف فرندزم هم نشونش میده! بعد یکی از این فرندز آف فرندزها تصادفی و گذری این عکس
رو می بینه و علی رغم یه حسادت سطحی ته دلش خوشحال میشه که با وجود همه ی دیوانگی
هاش اینم بالاخره به خوشبختی رسید ولی خب مرور زمان این فانتزی رو عوض کرد! یذره
واقع نگری پسر بور خوش تیپ رو از کادر خارج کرد! یه حساب و کتاب سرانگشتی هزینه ها،
مجسمه ی آزادی رو از پس زمینه عکس برداشت و در نهایت هم یه نیم نگاه به حجم فشارها
و مسئولیت ها باعث حذف اون خوشحالی بی سابقه از چهره ی من شد ولی خب با همه ی اینا
میشد کنار اومد! ولی امشب وقتی تو فیس بوک به صورت تصادفی و گذری عکسی رو دیدم هیچ
نتونستم مجال بدم که در گوشه موشه های دلم کمی خوشحال بشم وقبل از همه ی این حرف
ها عکس رو ریموو کردم! این بود پایان تلخ فانتزی من!
پارسال این موقع ها فکر میکردم حذف کردن خیلی
سخته! امسال این موقع ها فهمیدم که حذف شدن هم در نوع خودش سخته!یه ماهی بود که
چیزی ننوشته بودم! نه از مرگ فانتزی ها و نه از تولد فانتزی های جدید! ولی الان سه
روزه کمرم خیلی درد میکنه، درست مثل پارسال این موقع ها و هر چند خیلی دلم میخواد
اینجا کمر استعاره ای از قلب یا روح باشه ولی نیست، اگه بگم هست دروغ گفتم! کمرم
سرما خورده و درد میکنه مثل یه حضوری که صرفا به خاطر حاضر بودن می تونه دردناک
باشه! میدونم از این جمله ی آخری چیزی نفهمیدید ولی خب جمله ای بود که یک ماه خوب
با نگفتن و ننوشتنش دووم اورده بودم ولی با این کمر درد حاضر فکر کردم که دیگه
وقتشه از کولم پیاده اش کنم!