Tuesday, October 29, 2013

پیاده شو! کمرم درد میکنه!

برای یه مدت نسبتا طولانی یه فانتزی داشتم که یه روز از آمریکا یه عکس آپ می کنم! عکسی که توش پشت سرم مجسمه ی آزادیه و بغل دستم یه پسر بور خوش تیپ وایساده و من طوری خوشحالم که انگار هرگز تو زندگی ام انقدر خوشحال نبودم! بعد این عکس انقدر لایک می خوره که مایک علاوه بر فرندزم به فرندز آف فرندزم هم نشونش میده! بعد یکی از این فرندز آف فرندزها تصادفی و گذری این عکس رو می بینه و علی رغم یه حسادت سطحی ته دلش خوشحال میشه که با وجود همه ی دیوانگی هاش اینم بالاخره به خوشبختی رسید ولی خب مرور زمان این فانتزی رو عوض کرد! یذره واقع نگری پسر بور خوش تیپ رو از کادر خارج کرد! یه حساب و کتاب سرانگشتی هزینه ها، مجسمه ی آزادی رو از پس زمینه عکس برداشت و در نهایت هم یه نیم نگاه به حجم فشارها و مسئولیت ها باعث حذف اون خوشحالی بی سابقه از چهره ی من شد ولی خب با همه ی اینا میشد کنار اومد! ولی امشب وقتی تو فیس بوک به صورت تصادفی و گذری عکسی رو دیدم هیچ نتونستم مجال بدم که در گوشه موشه های دلم کمی خوشحال بشم وقبل از همه ی این حرف ها عکس رو ریموو کردم! این بود پایان تلخ فانتزی من!

پارسال این موقع ها فکر میکردم حذف کردن خیلی سخته! امسال این موقع ها فهمیدم که حذف شدن هم در نوع خودش سخته!یه ماهی بود که چیزی ننوشته بودم! نه از مرگ فانتزی ها و نه از تولد فانتزی های جدید! ولی الان سه روزه کمرم خیلی درد میکنه، درست مثل پارسال این موقع ها و هر چند خیلی دلم میخواد اینجا کمر استعاره ای از قلب یا روح باشه ولی نیست، اگه بگم هست دروغ گفتم! کمرم سرما خورده و درد میکنه مثل یه حضوری که صرفا به خاطر حاضر بودن می تونه دردناک باشه! میدونم از این جمله ی آخری چیزی نفهمیدید ولی خب جمله ای بود که یک ماه خوب با نگفتن و ننوشتنش دووم اورده بودم ولی با این کمر درد حاضر فکر کردم که دیگه وقتشه از کولم پیاده اش کنم!

Wednesday, October 23, 2013

مقاومت

حس خوبی نیست! تو دانشگاه بهم زیاد میگن که سال دیگه آمریکایی و به قول استاد کنترل به یه سیستم یه ورودی عجیب که میدی فقط اولش عکس العمل شدید نشون میده و بعد باورش میشه! یه وقتایی شیرم! تو هر ایالتی دنبال دانشگاهم!یه وقت هایی هم ترس بهم غلبه میکنه! تو همین ایالتی که یه فامیل دور دارم میگردم ببینم دانشگاه جدیدی میشه پیدا کرد! یه وقتایی لارجم! میگم ده پونزده تا دانشگاه اپلای میکنم! گوربابای هزینه ها! یه وقت هایی هم تصور می کنم که این همه هزینه کردیم آخرش هیچی! حالا چجوری جلو برم؟ یه بار دیگه از اول؟ یه وقتایی فک میکنم که الان وقته میل زدنه! اگه الان میل نزنم همه ی زحمتام، معدلی که با چنگ و دندون نگه داشتم، همه اش انگار نبوده! یه وقتایی هم یاد جی آر ای می کنم که اگه خوب نشه، این ایمیل ها، این معدل، اینا همه اش کشکه! رو همه ی این فکر وخیال ها واحدهای روزمره رو هم بذار! کنترلی که هنوز شروع نکردم! اگه این ترم معدلم طوری بیفته که همه ی سابقه ی خوبم رو بی فایده کنه چی؟!
فیس بوک میرم! عکس دوست هایی که خارج رفتن زیاده! برای جشن هالووین حاضر میشن و با هم کلاسی هاشون کمپینگ میرن! به خودم میگم یعنی میشه سال دیگه زیر این عکس ها اسم من باشه؟ احمق نیستم! میدونم چه سختی هایی در انتظارمه و این عکس ها اصلا ارزشش رو نداره! هدف های متعالی زیاد دارم که یه روز باید همه اش رو تو قالب یه اس اُ پی بنویسم!
 دو ساله به خودم دارم می گم خیلی نزدیکیم و مقاومت کن! دلم نمی خواد تو این لحظه های آخر دست از مقاومت ور دارم! با این حال با تمام وجود هم مقاومت کنم شرایط بازی ناعادلانه است! جی آر ای افتاده بین یه عالمه نیم ترم و نیم ترم ها افتاده بین یه عالمه فکر و خیال! چه میشه کرد به جز مقاومت!


Monday, October 14, 2013

A Free Service

Make me your radio
turn me up when you're feeling low
My heart is a stereo

Thursday, October 3, 2013

حیف کتابی که نوشته نمی شود

خب کتاب من هیچ وقت نوشته نمی شود ولی اگر نوشته می شد یک فصل هم با این جمله شروع می کردم:
دختران م.شیمی، دخترانی که وبلاگ می نویسند
به عنوان پردخترترین رشته ی فنی شاید طبیعی است داشتن ترکیب واژه ی m.shimi girls
ولی از همه ی توصیفات خوب و بدی که پشت سر و جلوی این واژه می آید شاید منصفانه ترینش همین است:
دختران م.شیمی، دخترانی که وبلاگ می نویسند
سیگار کشیدن کار بدی است
درس خواندن کار خوبی است
ولی وبلاگ نوشتن انقدر سیاه و سفید نیست
شاید چون وبلاگ نوشتن اصلا کار نیست
 یک عارضه ی هویتی است
هویت نوشتن و خواندن به جای گفتن و شنیدن
به گفتن ها و شنیدن هایم که فکر می کنم همیشه پر است از غیبت و قضاوت
ولی در نوشتن ها و خواندن هایم قضاوت شاید باشد
غیبت شاید باشد
ولی انقدر در لفافه
و انقدر تنها از سر فرط استیصال
که انگار نبوده است
یا که انگار غیبت و قضاوت یک فریضه ی پاک الهی است
چرا که نویسنده را از زندان افکار درونش آزاد می کند
از سال جدید خواستم که فقط حرف بزنم
خواستم همه حرف بزنند
می خواستم هیچ کس خصوصا خودم با افکارش زندانی نشود
فکر می کردم مشکلات وقتی به زبان می آیند
مسخره می شوند
بدیهی می شوند
طوری که دیگر نیازی به راه حل ندارند
ولی حالا
سیلی خورده از غیبت و قضاوت
با طنین یک قهقهه تلخ در گوشم
بازمانده از اصل خویش
من روزگار وصل خویش را می جویم
مثل یک روزه ی مادام العمر سخن
من دیگر نه می گویم نه می شنوم
فقط می نویسم
دختران م.شیمی
دخترانی که وبلاگ می نویسند
آیا هیچ وصفی زیبا تر از این هست؟

حیف کتابی که نوشته نمی شود

Tuesday, October 1, 2013

اصن شِت

سرطان خون... ایست قلبی....
نه! این ها علل مرگ مردان بین 70 تا 80 سال نیستند! این ها علل مرگ دختران 19 تا 24 سال است! نه! توی روزنامه نخواندم! این ها علت مرگ همین آدم های اطرافم است!
ما نمی توانیم این طوری زندگی کنیم! این زندگی ها مال نسلی است که مطمئن بود 70 سال عمر می کند! ما نسلی هستیم که امروز هستیم و فردا ممکن است نباشیم!
نسل قبل از  ما می توانست سر یک مشت پسر بی قیافه ی چنگی به دل نزن گیس و گیس کشی کند! چون یک عمر داشت که اگر ده سالش هم به گیس و گیس کشی می گذشت باز هم یک عمر داشت برای دوستی!
 نسل قبل ما می توانست بدون عشق ازدواج کند چون یک عمر وقت داشت برای عادت کردن و برای علاقه مند شدن! چون یک عمر داشت که می خواست به پای بچه هایش بگذارد! چون یک عمر در پیش رو داشت که لحظه را برایش بی ارزش می کرد!
نسل پیش از  ما می توانست رقابت کند! برای تحصیل! برای کار! برای ازدواج! چون همه بهترین ها را می خواستند تا یک عمر با بهترین ها زندگی کنند!
نسل ما امروز هست، فردا ممکن است نباشد! اشتباه نکنید! ما می توانیم گیس و گیس کشی کنیم! حتی می توانیم یک ماشین تراش بر داریم و کله ی هم را با پوست بتراشیم! نسل ما نسل ازدواج نیست ولی نسل رابطه های با عمر گل چرا! و خب ما می توانیم رقابت کنیم! ما حتی سر چیزهایی که در آن ها هیچ رقابتی وجود ندارد هم می توانیم رقابت کنیم! فقط یادمان باشد که امروز هستیم فردا ممکن است نباشیم!
دانشگاه سال اول خیلی جای هیجان انگیزی بود! همه ی آدم ها به یک تخم مرغ شانسی می ماندند! یک جداره ی شکلاتی خوشمزه داشتند که حتی اگر تو خالی هم از آب در می آمد، جداره شان ارزش معاشرتشان را داشت! من خجالتی بودم و این با اینکه در کل صفت بدی است در این یک مورد خوب بود چون تا اوایل سال دوم هم دانشگاه را قفسه ای می دیدم پر از تخم مرغ شانسی! تخم مرغ شانسی هایی که باید با عزت و احترام از قفسه برداشت بعد پوستشان را یواش یواش کنار زد و مزه مزه کرد!
گاهی فکر می کنم آیا نمی توان فیلم را به عقب برگرداند؟
اگر فردا نبودم
من با همه ی پوچی شخصیتم شما را دوست داشتم
همه چیز زیر سواله تو بدترین وقت!
یه فرزانگانی مرده و فیس بوک پره از استتوس هایی با مخاطب خدا! که خدایا زود بود! خیلی زود بود!
آدم تو همچین موقعیت هایی که انقدر مرگ رو به خودش نزدیک می بینه که با خودش فکر می کنه ممکن بود به جای اون من باشم، دلش می خواد فکر کنه من که کارم درسته! من که اونطور که می خواستم زندگی کردم!
گند قضیه اینه که من اونطور که دوست داشتم زندگی کردم! همه رو دوست داشتم
این متن های بی ربط ، همه تلاش های ناکامی بود که بگم ماها باید یه جور دیگه عاشق زندگی باشیم! باید یه جور دیگه دوست داشته باشیم! باید یه جور دیگه با هم کنار بیایم! ذهنم پره از مشکلات آدم هاست! مشکلاتی که اخم به ابروشون می یاره، اشک به چششون و کدورت به دلشون! هیچ جوری هم نمی تونم درستش کنم! هیچ نسخه ی کلی نمی تونم بپیچم!
اصن شِت!

امیدوارم فردا نمیرم! امیدوارم این پست آخرم نباشه!