Wednesday, July 31, 2013

زندگی به رنگینی یک سفره افطار

در این جا ابراز رضایت می کنیم برای اولین بار از یک عصر چهارشنبه
از زیراندازی که به زور برای 4 نفر جا داشت و جماعتی روی آن نشستیم
از باران قبل افطار
و از اذان به افق کیمیا
از سفره ای که مثل یک پازل قطعه به قطعه به دست خودمان ساخته شد
از نانی که قرار بود کم بیاید ولی کلی زیاد هم آمد و هی لقمه شد با خوراکی های رنگی رنگی
از یک قلپ آب طالبی پشت بند یک قلپ چایی پشت بند یک قلپ نوشابه
از شیرینیِ خرما پشت بند بامیه
از بردن شعله زردی برای خانه
از رانندگی خوب دوستان با مرام
از دوستی ها
از حفظ دوستی ها
از زندگی
در اینجا ابراز رضایت می کنیم از زندگی

زندگی به رنگینی یک سفره ی افطار

Monday, July 29, 2013

Where are you my angel now?

امشب شب قدره! شبی که میگن فرشته ها به زمین می یان و سرنوشت یک سال آینده ات تعیین میشه! یک سال آینده خیلی سخته و نمی دونم چرا تو این شب ها هیچ درخواستی از خدا نکردم! در واقع انقدر خسته بودم که ساعت 10 خوابم برد و به خودم گفتم خواب ناشی از خستگی کارِ سازنده، عبادته! امروز ظهر خوابیدم ولی نمی تونم به یک سال آینده فکر کنم! حتی به فردا نمی تونم فکر کنم! فقط صدای خانوم "مارکتا ایرگلوا" تو گوشمه که میگه:
Where are you my angel now?
Don’t you see I’m crying?
I know you can’t do it all but
You can’t say I’m not trying
واقعا کجایی؟ امروز تو شرکت برق رفت! همه خیلی خوشحال بودند چون در ازای بی کار نشستن حقوق هم می گرفتن! من ولی رفتم دفتر مامانم و گریه کردم! چون گریه کردن کار بچه گانه ای و من یک کارآموزم، اشک هامو توی چشمم معلق می کردم! بعد چشم هامو می خاروندم و اشک ها رو خارج می کردم! و خدا رو شکر هیچ کس نفهمید من چقدر ضعیفم!
ترسناکه که هیچ کس در جریان آدم نباشه! میگن دعا به درگاه خدا وقتی جواب میده که از همه جا قطع امید کرده باشی! شاید من اونقدر بنده ی قوی ای نباشم که از همه جا قطع امید کنم ولی در لحظه جایی وجود نداره! خدایا این گردنبند بغض رو خودت از گردن این بنده ی حقیرت باز کن...آمین


Friday, July 26, 2013

تراژدی فنی

تا اینجا عکس جلد کتاب و اسم کتاب حاضره! فقط مونده نوشتن کتاب که هی به تعویق میندازم، هی به تعویق میندازم تا شاید این داستان اگر برای من نه برای سایر شخصیت ها از تراژدی خارج شه!
طبقه ی چهارم ساختمان آب شناسی یک بالکن داره! از این بالکن کل دانشگاه زیر پاته! دلم می خواد داستان از این بالکن شروع شه! وزنم رو بندازم رو نرده هاش! باد بیاد و در حالی که برای آخرین بار به دانشگاه نگاه می کنم داستانم رو تعریف کنم!
دیروز بعد از ماه ها سرم رو از برف بیرون کشیدم و عمق تراژدی رو دیدم! اگه الان بخوام داستان رو بنویسم باز هم با بالکن شروع می کنم! این بار ولی باد نمی یاد و یه ظهر تابستونه! کفش ها و جوراب هامو در می یارم! با اینکه برام سخته دیوار رو تکیه گاه می کنم و از نرده ی بالکن بالا میرم! زنگ زدگی نرده رو با پوست پام احساس می کنم! تعادلم کمتر از اینه که یک بار دیگه به تصمیمم فکر کنم! دیوار را رها می کنم، می لغزم و سقوط می کنم در حالی که می دانم مهندس خوبی می شدم و مادر خوبی و انسان خوبی اما شاید داستان دختری که خود را از بالکن پایین انداخت برای همیشه تکرار و دوباره تکرار شدن و دوباره تکرار شدن این تراژدی را در فنی متوقف کند! ولی خب من این داستان را نمی نویسم!
یکی از شخصیت های فرعی تر داستان دیشب از من پرسید که آیا به نظرت همه چیز درست می شود؟ با اینکه می دانستم درست نمی شود نتوانستم بگویم نه! من هنوز نشسته ام تا این داستان اگر برای من نه برای این شخصیت های فرعی از تراژدی خارج شود!

من می خواهم آخرین باری که در این بالکن می ایستم با لبخند به فنی نگاه نکنم نه اینکه با خود فکر کنم لعنت به تو سرزمین مردمان خودخواه که شاید حتی افتادن دختری از بالکن وجدان شما را بیدار نکند!

Thursday, July 25, 2013

دل

تنها حسی که به آن اعتماد کامل دارم حس چشایی است! همه چیز یا خوشمزه است یا بدمزه! هیچ ابهامی در این میان نیست! تازگی ها مدام ابهام دارم و برای رفع ابهام با اینکه زیاد هم گرسنه نیستم خیلی می خورم! دهانم را خیلی پر می کنم و برای لحظاتی چند هیچ ابهامی ندارم چون بی شک آش رشته ی مادربزرگ بی نظیرترین طعم دنیا را دارد و قدم بعدی هم مسلما بلعیدن یک قطع بزرگ ته چین بوقلمون است!
حیف که آدم هرچقدر هم بخورد یک جا باید متوقف شود  و خودش را بسپارد به حس هایی که هیچ اعتمادی به آن ها نیست مثل دلتنگی و دل گرفتگی و هر حس دیگری که یک دل می تواند داشته باشد!
خنده دار است! در فارسی عامیانه، هم به قلب دل می گوییم و هم به شکم! چطور یک دل انقدر از چیزی که می خواهد مطمئن است و دیگری انقدر مبهم، تنگ و گرفته!


Monday, July 22, 2013

برای شروع

نمی دانم چندمین وبلاگی است که شروع می کنم، چندمین برای شروعی است که می نویسم! وبلاگ های قبلی همه بی پایان مانده اند و انگار تنها وبلاگی که برایش پایانی نوشتم از همه ناتمام تر است! در هر حال اینجا را برای لبخند ساخته ام تا وقتی از دنیای واقعی می ترسم یا دنیای واقعی از من می ترسد حداقل از دنیای مجازی با کیفیت لذت ببرم! روزی چندبار تصویر پس زمینه را عوض می کنم و از کیفیت و رنگ ها و شور زندگی عکس ها لذت می برم و نیویورک؟! نیویورک یک اتوپیا است! نیویورک به مثابه همان دانشگاهی است که اتوپیای بچه های پیش دانشگاهی بود! همان اتوپیایی که در آن آدم ها هر هفته به کوه می روند! حالا در آخرین سال دانشجویی، شاکی از زمانه که کوه که هیچ پارک را هم بر من آرزو کرده، نیویورک یک اتوپیا است که در آن دوستان هر شب دور هم می نشینند و از عالم و آدم حرف می زنند! نیویورک اتوپیای من!