Friday, January 31, 2014

la vie en rose

Hold me close and hold me fast
The magic spell you cast
This is la vie en rose

When you kiss me heaven sighs
And tho I close my eyes
I see la vie en rose

When you press me to your heart
I'm in a world apart
A world where roses bloom

And when you speak...angels sing from above
Everyday words seem...to turn into love songs

Give your heart and soul to me
And life will always be
La vie en rose

Monday, January 27, 2014

Too bad

Today
The weather was so beautiful
And
I was so beautiful
Too bad
That you weren’t there to see me
To greet me
To meet me
Without you
I go for walks and open my window
I sit with my grandma and do housewives work
I do research
I play the piano
I even paint
Yet you are not here
Today I was so beautiful
And the weather was so beautiful
Too bad you weren’t there to see me



Friday, January 24, 2014

Another super sweet thing that a friend has written for me, My dear Mahshad

اگه همه ی آدمای دنیا فراموشم کنن،اگه هیچ وقت نتونم برم ارشد،اگه همین طور هی به بد اوردنم ادامه بدم...لکن من یه دوست یه هم صحبت یه همراه واقعی همیشگی دارم ، یه دوست با منطق بی نهایت و با احساس بی نهایت...یه دوست با تموم ویژگی های خوب تا بی نهایت (چ بخوای چ نخوای:دی)
* یه روزیم موهامو برات این طوری میکنم اصن...

Thursday, January 23, 2014

این روزهای من

امروز در یک آرامش نسبی به سر می برم و تصمیم گرفتم این روزهایم را شرح دهم شاید که آرامش پایا شود. به لطف کارت مادر آخرین کارنامه و ریپورت تافل هم امروز به سرانجام رسید. کل هزینه ی اپلای مساوی شد با سفر تابستانی پارسال که با آینده نگری در آن شرکت نکردم و خب شاید دیگر هیچ وقت در زندگی فرصت دیدن باله ی دریاچه ی قو پیش نیاید ولی در عوض با وجدان خود راحتم. هنوز منتظر دو ریکامم که باید تمام سعی خود را بکنم تا در اوایل همین هفته آن ها را هم به مرحله ی انجام برسانم. از نمره ها فقز نمره بیوش مانده که تقریبا خیالم از آن راحت است و نمره ی کنترلم به طرز عجیبی خوب شده است.ظاهرا استعداد من هم در دنیا همین است که برگه های امتحانم را جادو و جنبل کنم. تعطیلات بین دو ترم شنبه تمام می شود. این هفته تمام تلاش خود را کردم تا عادت خواب ظهر را از سرم بیندازم. امیدوارم در روزهای آینده دوباره دچارش نشوم. تعطیلات خوبی بود. یک روز با نیلوفر و نیوشا و مینو روی پل پارک آب و آتش عکس گرفتیم و به لطف هنر عکاسی نیلوفر من حسابی داف فیس بوکی شدم.عکسم حالت عجیبی دارد. انگار که یکی از لایه های شخصیتی ام برداشته شده است و لایه های زیرین دارند به دوربین نگاه می کنند. یک روز هم با نیوشا و معصومه و مینو و عارفه، غزال و فائقه به جام جم رفتیم. اول فقط من و نیوشا بودیم و نیوشا را راضی کردم کفش قرمز کیتی پری بخرد. امیدوارم مادرش سرزنشش نکند. خودم هم یک پانچوی سفید بافت خریدم که با تخفیف 70% دقیقا معادل یک پست DHLبا تخفیف ویژه ی دانشگاه تهران قیمت داشت. نهار و بستنی های هیجان انگیز خوردیم و تا ونک پیاده آمدیم. در مسیر برگشت بحثی راجع به صمیمیت داشتیم که ای کاش نداشتیم چون من حرف هایی زدم که لزوما باور نداشتم. شاید برای خیلی ها صمیمت معانی دیگری داشته باشد ولی من فقط به دوست های صمیمی ام جاییزه می دهم و فقط دوست های صمیمی ام را در تصمیم سخت خرید کفش کیتی پری یاری می دهم. از نظر روانی سعی می کنم که خوب باشم. زندگی خودم از چیزهایی که گفتن ندارد خالی است و مثل پیرزن ها در زندگی مردم سرک می کشم. تمام سعی ام را می کنم که قضاوت نکنم. جایی شنیده بودم که همه ی آدم ها فکرهای شیطانی دارند ولی تفاوت آدم های خوب با آدم های بد این است که تسلیم این فکرها نمی شوند. ولی زمان هایی مثل  تعطیلات بین دو ترم که با فکرهایم تنها  می مانم به درستی این حرف شک می کنم. تا می خواهم آدم ها را قضاوت کنم به خودم گوش زد می کنم که آن ها حداقل جرئت عمل کردن دارند! آن ها درست است که خیلی اشتباهات دارند که به آدم هایی مثل تو فضای قضاوت کردنشان را می دهد ولی حداقل زندگی کرده اند. با این حال هیچ برنامه ای ندارم که به خیلی فکرها اجازه ی بیشتر از خیال شدن بدهم. در واقع برنامه ام این است که اصولا فکر و خیال نکنم بر پایه ی این جمله که فکر می کنم از اما علی است اما فقط انگلیسی اش که احتمالا ترجمه ای است از خودم به یاد دارم:
An idle mind is the devil’s workshop

آلمانی ام خاک خورده تر از این است که دوباره فراگیری اش را شروع کنم ولی به نقاشی های نیوشا که نگاه می کردم با خودم فکر کردم که چقدر این نقاشی ها وقت گیر بوده است و اینکه وقت آدم انقدر پر باشد چقدر آدم را از احساس خالی بودن می تواند نجات دهد. از آن روز چند بار درب کمد ابزار نقاشی ام را باز کرده ام ولی هنوز دست به قلم نشده ام.
خلاصه اینکه روزها آرمشی نسبی دارد. سعی می کنم انسان خوبی باشم هرچند خیلی از دنیای چنین تلاش هایی فاصله گرفتم. سعی می کنم این روزهای آخر را روزهای قشنگی کنم که حداقل اگر روزهای آخر نبوده باشند، روزهای قشنگی بوده باشند. همین

Sunday, January 19, 2014

تعطیلات بین دو ترم

امروز برای چند دقیقه در اتاقم را بستم و گریه کردم، بعد سریع اشک هایم را پاک کردم و یک اپلیکیشن پر کردم! علت گریه سررفتگی حوصله بود و مدام این جمله ها از سرم رد می شد
من در این خانه زندانی ام
در این اتاق زیبا و پیش این خانواده ی مهربان
من در فیس بوک و اینستاگرام
در فرم های اپلیکیشن و تهران پرداخت
من در شبیه سازی و هایسیس زندانی ام
من آرزو دارم که بدوم و نور خورشید را روی صورتم احساس کنم
آروز دارم به برف دست بزنم و هوای تازه استنشاق کنم
اما من زندانی ام
من در مسیر امیرآباد انقلاب و امیرآباد وزراء زندانی ام
و هوا نیست
حتی در روزهایی که هوا برای همه خیلی قشنگ است برای من هوا نیست
من در اینجا زندانی ام و دختری از کانادا مرا خل صدا می کند
که چرا دوست دارم تعطیلات بین دو ترم زودتر تمام شوند
گناه من چیست که می خواهم حداقل در زندانم هم سلولی داشته باشم
بارها فک کرده ام که امروز از خواب پا می شوم و به خانواده می گویم که به دانشگاه رفته ام
بعد یک آژانس به مقصد بام می گیرم
بعد تمام صندلی های یک کابین تله کابین را می خرم
ولی می دانم وقتی به بالا رسیدم مشکل تنهایی را با پول نمی توانم حل کنم
همیشه دوست داشتم یک دوست داشته باشم که زندگی اش با من هماهنگ باشد
همیشه فاز زندگی ام با دوستانم فرق داشته است ولی هیچ وقت نه تا این حد
من اینجا با بی دغدغگی تمام
در این اتاق زیبا زندانی ام
دوست دارم بدوم و نور خورشید را روی صورتم احساس کنم و هوای تازه استنشاق کنم
حیف که در مسیر امیرآباد انقلاب زندانی ام
این شعر را هم وقتی از خواب ظهر بیدار شدم گفتم! دقت کنید کهyou  در این جا فقط به ضرورت قافیه آمده:
All my springs smell like an autumn that started many years ago
&
my triumphs  are damped with the tears that I shed all these years for you
but don’t worry
that’s nothing that a little sunshine and a mild breeze can’t fix

  Now that I’m free of you

تلاشی در راستای خودشناسی

INFJ ها ساکت ، مهربان ، متوجه و قلبی رقیق دارند. شخصیت پیچیده آنها اغلب اسباب حیرت دیگران را فراهم می سازد. این تیپ شخصیتی از تصور و تخیل غنی بر خوردار است و به احساسات و انگیزه های دیگران بها می دهد. آنها به الهامات و ایده آل های خود وابسته هستند و به دیگران نیز رشد و فراست می بخشند .
محل کار
*به شدت بکر و خلاق هستند .
*برای دستیابی به هدف های بلند مدت خود کار می کنند. می خواهند ببینند که نقطه نظرهای شان صورت تحقق پیدا می کند و به کار بسته می شود.
*می توانند از خود و دیگران به شدت متوقع باشند. اغلب کمال طلب هستند .
*در دفاع از ارزش ها و با ورهای خود بسیار راسخ هستند .
*از ایده آل ها و هدف هایشان حمایت می کنند .
*اغلب به رفاه مردم کمک می کنند.
*ناکامی ها را مسائلی می دانند که باید حل و فصل شوند.
*در استفاده از کلمات بسیار دقیق هستند .
*درباره مسائل به طور دقیق فکر می کنند. در تمرکز کردن قوی هستند. از پرت شدن حواس خوششان نمی آید.
*ترجیح می دهند در مکان هایی بی سرو صدا و سازمان یافته کار کنند.
*خواهان تحسین و احترام هستند اما دوست ندارند که توجه دیگران را به خود جلب کنند .
*می توانند رهبرانی مجاب کننده و الهام بخش باشند.
*دوست دارند اوقات خود را سازمان دهی کنند و روی فرایند محصول کنترل داشته باشند.
عناوین شغلی
*معمار
*هنرمند
*روحانی
*مشاور
*طراح
*متخصص تغذیه
*ویراستار
*مسئول مراقبت های بهداشتی
*پزشک کل نگرا
*مفسر ، مترجم
*کتابخانه دار
*متخصص پزشکی
*موسیقی دان ، آهنگساز
*شغل درمان گر
*فیلسوف
*پزشک
*طراح برنامه
*روان و درمانگر
*معلم دینی
*پژوهشگر
*دانشمند اجتماعی
*آسیب شناس کلام
*آموزگار و پروفسور
*نویسنده
ارتباط با دیگران
*آرام و دل نازک هستند .
*دوست دارند خانه راحتی داشته باشند.
*می توانند بسیار صمیمی باشند. ممکن به خاطر نیازهای شریک زندگیش تن به هر کاری بدهند.
*شنونده خوبی هستند .
*احساسات ، عواطف و محبت های خود را با شمار کوچکی ازدوستانشان در میان می گذارند .
*اغلب خود را در قبال احساسات دیگران مسئول می داند و نمی توانند حد و مرز سالمی را رعایت کند.
*می تواند روحیه متلون داشته باشد.
*نسبت به انتقاد بسیار حساس است و اگر او را درک نکنند. به شدت رنجش به دل می گیرد.
*در بیان اندیشه های خود با دشواری رو به روست .
*می تواند دلی نازک داشته باشد.
*نیازمند هماهنگی است و وقتی به این هماهنگی نرسد رنجش به دل می گیرد .
*وقتی لازم با شد با کسانی مواجه شود مودبانه رفتار می کند.
اوقات فراقت
INFJ ها اعتقاد به تعادل بین صرف وقت به تنهایی (به منظور رسیدگی به پروژه های خلاق) و صرف وقت با دوستان و افراد خانواده خود دارند. برای آنها وجود یک خانواده خوشایند بسیار مهم است. بسیاری از INFJ ها از شرکت در مناسسبت های فرهنگی و هنری لذت می برند. INFJ ها کارهای ذهنی را بیش از کارهای جسمانی دوست دارند.
پیشنهاد
*به زمانی که برای تنها بودن ، در خیال شدن ، بررسی تئوری ها و خواندن و خلق کردن احتیاج دارید احترام بگذارید.
*نقطه نظرها ، پنداره ها ف احساسات و غنای درون خود را با نزدیکانتان سهیم شوید.
*در ارتباط خود صریح و مستقیم باشید.
*سعی کنید وقتی دیگران احتیاج دارند به آنها محبت کنید .
*در اینکه به چه اندازه می توانید از دیگران قبولی و پذیرش بطلبید واقع بین باشید.
*بیش از اندازه به خود را تحلیل نکنید. احساسات خود را از طریق نوشتن ، یا صحبت کردن ابراز نمایید.
*روحیه خود را گذرا در نظر بگیرید. بدانید که روحیه تان تغییر خواهد کرد.
*بی جهت وقت خود را صرف جزییات بیش از اندازه نکنید. تصمیم بگیرید چه کارهایی مفید است و چه فعالیت هایی را باید کنار بگذارید .
*نخواهید که زندگی را کنترل کنید. بگذارید عالم هستی کار خودش را بکند.
*از سرعت زندگی خود بکاهید. بیش از اندازه خودتان را تحت فشار قرار ندهید .
*با کم وکاست های زندگی کنار بیایید. امور را به شکلی که هستند بپذیرید و نخواهید که همه چیز براساس ایده آل شما باشد.
*دوستانی را انتخاب کنید که نظرات شما را درک کند و شما را تشویق کنند که خودتان باشید.
*به نقاط قوت خود توجه داشته باشید - بینش فراوان ، ایده آلیست ، بکر ، خلاق ، مهربان ، صمیمی ، حساس ، وفادار ، سازمان یافته ، نو آور و مصمم

Friday, January 17, 2014

The sweetest thing anyone ever wrote for me, by my dearest Niloo


دوست لبخند بر لب و سفید و معصوم و زیبای من...
تهران ، کوچک است برای تو.
ایران کوچک است برای تو.
آمریکا و کانادا و اروپا....آن ها هم کوچک اند برای تو.
برای دوست داشتنت، تمامی دنیا هم بسیج شوند باز هم قلب کم می آید...
چرا که تو دوست داشتنی تر از تمام قلبهای دنیایی

Thursday, January 16, 2014

استر و مردخای

امروز قصه ی این دو تا روبه روایت هالیوود یاد گرفتم
سال ها پیش مقبره ی استر و مردخای رو دیده بودم
خوب شد که قصه اش رو فهمیدم

Wednesday, January 15, 2014

مثل قدیما، بستنی، ماکارونی

موقع خداحافظی نیوشا میگه که مثل قدیما بنویس
از اونجایی که هدفون ندارم تا تاکسی پر میشه با خودم فکر می کنم که قدیم ها چی می نوشتیم! خب شرح وقایع زیاد می نوشتیم! مثلا روزی مثل امروز با تمام جزئیات و به صورت اگزجوره شرح داده می شد! تاکسی راه می افته و شرح امروز تو سرم شروع می شه! به همون مدل اگزجوره! کار داره خوب پیش میره ولی یه چیزی مثل قدیما نیست! قدیما لازم نبود انقدر تلاش کنم! یعنی شرح اگزجوره ی امور انقدر راحت به ذهنم می اومد که انگار امور واقعا همون طور رخ دادن! ولی الان باید فک کنم! باید با دقت عناصر طنز و اگزجوره رو انتخاب کنم! از تاکسی پیاده میشم و زیر نم نم بارون سوزناک با خودم فکر می کنم که این تغییر مکانیزم ذهنی ریشه اش چیه؟ خب شاید علتش اینه که قدیم ها از خیلی چیزها باید فرار می کردم! شاید اون شرح طنز و اگزجوره ی امور سیستم دفاعی ذهنم بود برای مقابله با حقایق! خیلی خیلی زیاد پیش اومده بود که صفحه ی سفید وُرد جلوم باشه و از ترس حمله ی افکار سیاه، صفحه رو با نوشته های رنگی پر کرده باشم! از وقتی پاک نویس رو ول کردم ولی دیگه هیچ وقت این حس بهم دست نداد! تو پاک نویس خیلی فشار روم بود! هر بار صفحه اش بالا می اومد خودم رو سرزنش می کردم که این پاک نویس نیست! چرکه چرکه!اینجا ولی هیچ فشاری نبود! هیچ مسئولیتی نبود! هیچ هدفی نبود! خواننده ی غریبه و آشنایی نداشتم و دیگه نمی خواستم با نوشتم به کسی چیزی رو به فهمونم یا خودم رو به آرامش برسونم یا به کسی کمک کنم! اینجا نوشتن کار مهمی نبود! یک فریضه یا وظیفه! واقع بین که باشیم از وقتی اینجا آمدم عجیب زندگی ام روی غلتک تند افتاد! نمره های جی آر ای که آمد جریان زندگی دوباره آرام شد ولی خب آدم نمی تواند انتظار داشته باشد که سرش را در برف یک سری آزمون و دغدغه فرو کند و وقتی بیرون آورد هیچ عوض نشده باشد! همه چیز عوض شده بود! همزمان با من غلتک زندگی همه روی دور تند افتاده بود! کیفیت دوستی ها، عشق به دانشگاه، هدف ها، خیلی چیزها زیر سوال رفت! چیزهایی که از آن ها مطمئن بودم! چیزهایی که در چرک نویس و پاک نویس پستی نبود که در تمجیدشان نباشد! همه چیز گاه و بی گاه زیر سوال رفت و بدون اینکه خطی نوشته شود به وقت خودش از زیر سوال خارج شد! منظورم را با یک خاطره برایتان روشن می کنم:
اول دبیرستان در کارگاه علوم مشغول ارائه ی پروژه ی رمزنگاری ام بودم! از صدا و سیما گروهی آمد که با ما مصاحبه کند ولی بچه ها با هماهنگی مسئولین مدرسه مانع آن ها شدند چون فکر می کردند چنین برنامه هایی اذهان عمومی را علیه مدرسه ی ما بر می انگیزد و بچه ها را موجوداتی خارق العاده و خارج از انسان نشان می دهد و خلاصه همچین دلایلی داشتند! یکهو خانم مصاحبه گر برگشت و گفت یعنی چی که ما شما را چیزی که نیستید نشان می دهیم! خب بین شما و دختری که الان در پارک نشسته و بستنی می خورد یک فرقی هست! و من از آن روز به صورت ناخودآگاه هر وقت از شیوه ی زندگی خودم خسته می شوم به دختری فکر می کنم که دارد در پارک بستنی می خورد و هی فکر می کنم نمی شد من یکی از آن دخترهایی باشم که در پارک بستنی می خورند!امسال با وبلاگ ننوشتن یکی از همان دخترهایی شدم که در پارک بستنی می خورند! به سادگی از کنار افکار خودم و اطرافیانم و وقایعی که با سرعت نور از کنارم گذاشتند، گذاشتم!

حالا تصمیم را برای وبلاگم با یک خاطره ی دیگر بیان می کنم! من تا حدود 8 سالگی از ماکارونی به خاطر گوشت چرخ کرده متنفر بود و سر هر سفره ای این موضوع را متذکر می شدم! یک روز زن دایی ام به من گفت که آدم ها عوض می شوند و به تو قول می دهم که تا چند سال دیگر عاشق ماکارونی خواهی بود! دروغ نگفت! راست بود! ماکارونی از غذاهای مورد علاقه ی من است! من از وقتی که شروع به نوشتن کردم یک بار، دو بار عوض نشدم، خیلی عوض شدم! راهنمایی روی این برگه های کلاسوری که بالایشان نوشته بود برگه ی امتحان، داستان جوجه اردکی را می نوشتم که می خواست از قورباغه ها پریدن یاد بگیرد! آن جوجه اردک من بودم در مدرسه ای که در آن هیچ دوستی نداشتم! به محض پیدا کردن چند دوست نوشتن آن داستان متوقف شد! در دبیرستان در گروه نوشت مدرسه می نوشتم! امتحانات و اساتید را به سخره می گرفتم! در آن گروه نوشت بچه هایی که در مدرسه همیشه به چشم یک اسکل به من نگاه می کردند می فهمیدند که من یک اسکل نیستم و همیشه فردای پست هایم به قولی کول ترین بچه های مدرسه دستم را می فشردند! اولین سال دانشگاه در فیس بوک پست می نوشتم و تنها کسی که تگ می کردم نیلوفر بود ولی وقتی پست هایم لایک می خورد حس خوبی داشت! انگار که این لایک ها روزی می توانند دوست های من شوند! تابستان اولین سال دانشگاه چرک نویس با یک پست نقد اجتماعی آغاز شد و از خودم شاکی بودم که من فقط طنز و نقد می توانم بنویسم و از عشق و احساس چیزی نمی فهمم! فهم کم کم در من روییدن گرفت ولی قلم هنوز جرئت نداشت و همین کمبود جرئت آغاز بهترین دوره ی وبلاگ نویسی من بود! استعاره های سنگین و تو در تو به منظور به کاغذ کشیدن این حس جدید! و خب به دنبال این حس هم در یک رویه ی طبیعی حس دلشستگی و دلشکستگی به من جرئت داد! دلِ شکسته چیزی برای از دست دادن ندارد و من بی پروا و بی هیچ استعاره حرف هایم را می زدم و خب شاید مشکل کار از این جا شروع شد! وقتی حرف ها واقعی می شوند، وقتی استعاره و تشبیهی در کار نیست، هر خواننده مهم می شود و قلم من آلوده شد به جانب دارانه نوشتن! این خیانت به قلم را دوام نیاوردم و اسباب کشی کردم به پاک نویس و حقیقتا خواننده هایم را دانه دانه با خودم بردم! اما زیر مسئولیت پاک نویس دوام نیاوردم! تمام اشتباهات چرک نویس داشت در پاک نویس هم تکرار می شد! این همه جابه جایی، از دست دادن یک گنجینه ی ارزشمند نوشته ها، همه برای هیچ! دوام نیاوردم! ماشه ی خلاصی را کشیدم! این جا نیویورک! بدون هیچ خواننده! بدون هیچ هدف! دارم فکر می کنم که آیا خواننده های پاک نویس و چرک نویس هرگز با خود فکر کردند کیمیا چه شد یا خونی که بر صحنه ی جنایت این وبلاگ ها ریخته بود قصه را روشن کرد! این جا نیویورک! من دارم در یک پارک بستنی می خورم! شاید یک روز عاشق ماکارونی شوم! آدم ها تغییر می کنند!

Sunday, January 12, 2014

Hoping to learn a bit

I'm practicing the art of wearing make up listening to this:

I'm a new soul
I came to this strange world
Hoping I could learn a bit about how to give and take. 
But since I came here
Felt the joy and the fear
Finding myself making every possible mistake 

La-la-la-la-la-la-la-la... 

I'm a young soul in this very strange world
Hoping I could learn a bit bout what is true and fake. 
But why all this hate?
Try to communicate
Finding trust and love is not always easy to make. 

La-la-la-la-la-la-la-la... 

This is a happy end
Cause' you don't understand
Everything you have done
Why's everything so wrong 

This is a happy end
Come and give me your hand
I'll take your far away. 

I'm a new soul
I came to this strange world
Hoping I could learn a bit about how to give and take
But since I came here
Felt the joy and the fear
Finding myself making every possible mistak

Saturday, January 11, 2014

مثل هر سال تا همیشه

از وقتی دبیرستان رفتم هر سال بعد از امتحانا با دوستام رفتم بیرون
امسال هم مثل هر سال
و خیلی خوش گذشت
ای کاش تا همیشه

این رسم پا بر جا بمونه

Sunday, January 5, 2014

نامهربانی

مهربانم
مهربانم کجایی که وقتی من خسته ام و خانواده ام خسته اند و دوستانم خسته اند با من مهربانی کنی
مهربانم کجایی؟
من با مقنعه ای کج و مانتویی رنگ و روفته
من با پشت لبی اصلاح نشده و جوش هایی از نوع برآمده
من اینجا هستم
در یک تلاش بی پایان در کورکورانه یافتن تو
مهربانم کجایی؟
نامهربانی تا کی؟

Wednesday, January 1, 2014

شعور می خواد اعتراف به این مسئله

I don't know who I am in love and until I figure that out I can't be with anybody!