موقع خداحافظی نیوشا میگه که مثل قدیما بنویس
از اونجایی که هدفون ندارم تا تاکسی پر میشه با
خودم فکر می کنم که قدیم ها چی می نوشتیم! خب شرح وقایع زیاد می نوشتیم! مثلا روزی
مثل امروز با تمام جزئیات و به صورت اگزجوره شرح داده می شد! تاکسی راه می افته و
شرح امروز تو سرم شروع می شه! به همون مدل اگزجوره! کار داره خوب پیش میره ولی یه
چیزی مثل قدیما نیست! قدیما لازم نبود انقدر تلاش کنم! یعنی شرح اگزجوره ی امور
انقدر راحت به ذهنم می اومد که انگار امور واقعا همون طور رخ دادن! ولی الان باید
فک کنم! باید با دقت عناصر طنز و اگزجوره رو انتخاب کنم! از تاکسی پیاده میشم و
زیر نم نم بارون سوزناک با خودم فکر می کنم که این تغییر مکانیزم ذهنی ریشه اش
چیه؟ خب شاید علتش اینه که قدیم ها از خیلی چیزها باید فرار می کردم! شاید اون شرح
طنز و اگزجوره ی امور سیستم دفاعی ذهنم بود برای مقابله با حقایق! خیلی خیلی زیاد
پیش اومده بود که صفحه ی سفید وُرد جلوم باشه و از ترس حمله ی افکار سیاه، صفحه رو
با نوشته های رنگی پر کرده باشم! از وقتی پاک نویس رو ول کردم ولی دیگه هیچ وقت
این حس بهم دست نداد! تو پاک نویس خیلی فشار روم بود! هر بار صفحه اش بالا می اومد
خودم رو سرزنش می کردم که این پاک نویس نیست! چرکه چرکه!اینجا ولی هیچ فشاری نبود!
هیچ مسئولیتی نبود! هیچ هدفی نبود! خواننده ی غریبه و آشنایی نداشتم و دیگه نمی
خواستم با نوشتم به کسی چیزی رو به فهمونم یا خودم رو به آرامش برسونم یا به کسی
کمک کنم! اینجا نوشتن کار مهمی نبود! یک فریضه یا وظیفه! واقع بین که باشیم از
وقتی اینجا آمدم عجیب زندگی ام روی غلتک تند افتاد! نمره های جی آر ای که آمد جریان
زندگی دوباره آرام شد ولی خب آدم نمی تواند انتظار داشته باشد که سرش را در برف یک
سری آزمون و دغدغه فرو کند و وقتی بیرون آورد هیچ عوض نشده باشد! همه چیز عوض شده
بود! همزمان با من غلتک زندگی همه روی دور تند افتاده بود! کیفیت دوستی ها، عشق به
دانشگاه، هدف ها، خیلی چیزها زیر سوال رفت! چیزهایی که از آن ها مطمئن بودم!
چیزهایی که در چرک نویس و پاک نویس پستی نبود که در تمجیدشان نباشد! همه چیز گاه و
بی گاه زیر سوال رفت و بدون اینکه خطی نوشته شود به وقت خودش از زیر سوال خارج شد!
منظورم را با یک خاطره برایتان روشن می کنم:
اول دبیرستان در کارگاه علوم مشغول ارائه ی
پروژه ی رمزنگاری ام بودم! از صدا و سیما گروهی آمد که با ما مصاحبه کند ولی بچه
ها با هماهنگی مسئولین مدرسه مانع آن ها شدند چون فکر می کردند چنین برنامه هایی
اذهان عمومی را علیه مدرسه ی ما بر می انگیزد و بچه ها را موجوداتی خارق العاده و
خارج از انسان نشان می دهد و خلاصه همچین دلایلی داشتند! یکهو خانم مصاحبه گر
برگشت و گفت یعنی چی که ما شما را چیزی که نیستید نشان می دهیم! خب بین شما و
دختری که الان در پارک نشسته و بستنی می خورد یک فرقی هست! و من از آن روز به صورت
ناخودآگاه هر وقت از شیوه ی زندگی خودم خسته می شوم به دختری فکر می کنم که دارد
در پارک بستنی می خورد و هی فکر می کنم نمی شد من یکی از آن دخترهایی باشم که در
پارک بستنی می خورند!امسال با وبلاگ ننوشتن یکی از همان دخترهایی شدم که در پارک
بستنی می خورند! به سادگی از کنار افکار خودم و اطرافیانم و وقایعی که با سرعت نور
از کنارم گذاشتند، گذاشتم!
حالا تصمیم را برای وبلاگم با یک خاطره ی دیگر
بیان می کنم! من تا حدود 8 سالگی از ماکارونی به خاطر گوشت چرخ کرده متنفر بود و
سر هر سفره ای این موضوع را متذکر می شدم! یک روز زن دایی ام به من گفت که آدم ها
عوض می شوند و به تو قول می دهم که تا چند سال دیگر عاشق ماکارونی خواهی بود! دروغ
نگفت! راست بود! ماکارونی از غذاهای مورد علاقه ی من است! من از وقتی که شروع به
نوشتن کردم یک بار، دو بار عوض نشدم، خیلی عوض شدم! راهنمایی روی این برگه های
کلاسوری که بالایشان نوشته بود برگه ی امتحان، داستان جوجه اردکی را می نوشتم که
می خواست از قورباغه ها پریدن یاد بگیرد! آن جوجه اردک من بودم در مدرسه ای که در
آن هیچ دوستی نداشتم! به محض پیدا کردن چند دوست نوشتن آن داستان متوقف شد! در
دبیرستان در گروه نوشت مدرسه می نوشتم! امتحانات و اساتید را به سخره می گرفتم! در
آن گروه نوشت بچه هایی که در مدرسه همیشه به چشم یک اسکل به من نگاه می کردند می
فهمیدند که من یک اسکل نیستم و همیشه فردای پست هایم به قولی کول ترین بچه های
مدرسه دستم را می فشردند! اولین سال دانشگاه در فیس بوک پست می نوشتم و تنها کسی
که تگ می کردم نیلوفر بود ولی وقتی پست هایم لایک می خورد حس خوبی داشت! انگار که
این لایک ها روزی می توانند دوست های من شوند! تابستان اولین سال دانشگاه چرک نویس
با یک پست نقد اجتماعی آغاز شد و از خودم شاکی بودم که من فقط طنز و نقد می توانم
بنویسم و از عشق و احساس چیزی نمی فهمم! فهم کم کم در من روییدن گرفت ولی قلم هنوز
جرئت نداشت و همین کمبود جرئت آغاز بهترین دوره ی وبلاگ نویسی من بود! استعاره های
سنگین و تو در تو به منظور به کاغذ کشیدن این حس جدید! و خب به دنبال این حس هم در
یک رویه ی طبیعی حس دلشستگی و دلشکستگی به من جرئت داد! دلِ شکسته چیزی برای از
دست دادن ندارد و من بی پروا و بی هیچ استعاره حرف هایم را می زدم و خب شاید مشکل
کار از این جا شروع شد! وقتی حرف ها واقعی می شوند، وقتی استعاره و تشبیهی در کار
نیست، هر خواننده مهم می شود و قلم من آلوده شد به جانب دارانه نوشتن! این خیانت
به قلم را دوام نیاوردم و اسباب کشی کردم به پاک نویس و حقیقتا خواننده هایم را
دانه دانه با خودم بردم! اما زیر مسئولیت پاک نویس دوام نیاوردم! تمام اشتباهات
چرک نویس داشت در پاک نویس هم تکرار می شد! این همه جابه جایی، از دست دادن یک گنجینه
ی ارزشمند نوشته ها، همه برای هیچ! دوام نیاوردم! ماشه ی خلاصی را کشیدم! این جا
نیویورک! بدون هیچ خواننده! بدون هیچ هدف! دارم فکر می کنم که آیا خواننده های پاک
نویس و چرک نویس هرگز با خود فکر کردند کیمیا چه شد یا خونی که بر صحنه ی جنایت
این وبلاگ ها ریخته بود قصه را روشن کرد! این جا نیویورک! من دارم در یک پارک
بستنی می خورم! شاید یک روز عاشق ماکارونی شوم! آدم ها تغییر می کنند!
No comments:
Post a Comment