Friday, April 18, 2014

Any regrets?

این روزها یک موضوع ذهنم رو خیلی به خودش مشغول کرده! خداحافظی!4 ماه مونده ولی وقتی بلیت رو از الان رزرو می کنی شاید باید خداحافظی هات رو هم از الان رزرو کنی! از پدر مادرم و آدم های رزومره ام خیالم راحته! می دونم که تا لحظه ی آخر برای خداحافظی باهاشون وقت هست و می دونم که ارتباطم هیچ وقت باهاشون قطع نمیشه و زود برمیگردم پیششون. فکرم درگیر آدم هایی شده که سال هاست ندیدم و تصور نداشتن یک حرف آخر و یک تصویر آخر ازشون ناراحتم می کنه. تنها الگویی که از خداحافظی تو ذهنم هست خداحافظی ریچل تو فرندزه! این که تک تک دوست داشت رو برد تو اتاقی و باهاشون خدافظی کرد. می دونم که این شرایط ایده آل واسه من پیش نمی یاد و از اکثر آدم ها باید تو شلوغی دانشگاه و کوچه خیابون خدافظی کنم. نمی دونم شاید آدم هایی که سال ها ندیدم دیگه نباید ببینم و باید تو ذهنم ازشون خدافظی کنم. توی خداحافظی های ذهنیم مخاطبینم ازم میپرسن:
Any regrets?
بهشون میگم می دونین چیه، وقتی آینده انقدر خوبه آدم ریگرتی نمی تونه از گذشته اش داشته باشه چون احتمال میده که اگه فقط یه چیز اگه فقط یه چیز کوچولو تو گذشته فرق داشت آینده انقدر خوب نباشه.

امروز رفتم پیاده روی و با صحنه ی عجیبی مواجه شدم! کل زمین های موزه هنرهای معاصر، همون جا که مجسمه ها هستن و من هر وقت رد می شم و برای چند لحظه نگاهشون می کنم، پر شده بود از قاصدک! هیچ وقت در زندگی ام این همه قاصدک رو یه جا ندیده بودم! یهو دلم گرفت! انگار به ازای همه ی آرزوهایی که تو این سال ها نداشتم و بهشون نرسیده بودم یه قاصدک روییده بود! انگار به ازای همه ی دفعاتی که پشت میله ها وایساده بودم و با خودم حساب کرده بودم که وارد این فضای سبز شدن واقعا سخت نیست ولی هیچ وقت جربزه اش رو نداشتم یه قاصدک روییده بود! سعی کردم از پشت میله ها یه قاصدک بکنم ولی دستم نرسیده! امیدوارم یه باد بیاد و این قاصدک ها رو برای تک تک آرزوهای من فوت کنه! شاید آینده از چیزی که من فکر می کنم هم بهتر باشه

Friday, April 4, 2014

Thank Youuuuuuuuuuuuu GOd :****************

Monday, March 31, 2014

Sunday, March 30, 2014

تراژدی فنی ، اندر روایت خرده جنایت ها

با هزار وسیله ارتباطی به آدم ها نزدیک می شویم وقت دور شدن که می شود از هزار سوراخ بلاکشان می کنیم

Wednesday, March 19, 2014

92's warp up!

93 is right behind the door! I love to feel festive but … I can’t… Everything gets on my nerves…I can’t get myself all excited for the new year! It’s so sad! Last year I got myself to believe that anything is possible in the year 92 but every passing day I proved to myself more and more that everything is not possible! The only things that are possible are the things that are obvious! The only things that were possible for me were good grades and record making English scores! Surprise! Like those are things that need belief to happen! In the year that passed once again I was alone the only difference was that I was too busy to think about it and eventually I guess every romantic bone that existed in me deteriorated! For the third year in a row I fooled myself with the fantasy of studying abroad but this year it wasn’t just a dream! It was a fight and I’m still fighting it! You may not believe it but I’m still reporting TOEFL scores! I’m still crying in DHL way! The fight has been over for everybody I know but I’m still fighting like the fight has just started! Unlike all the other years of my life I didn’t have a public blog this year! I thought by now I’ll be festive enough to start writing publically but recently I realized how little public cares for me and now I see no point in writing publicly! My loyal blog readers I don’t want to ruin your mood, so I stop nagging and hope to see my dreams come true in the year 93: Studying in a world class university while my hand is held by a world class admirer…
Let’s wrap up with this beautiful lyric and let everything go:
Let it go, let it go
Can’t hold you back anymore
Let it go, let it go
Turn my back and slam the door
The snow blows white on the mountain tonight
Not a footprint to be seen
A kingdom of isolation and it looks like I’m the queen
The wind is howling like the swirling storm inside
Couldn’t keep it in
Heaven knows I try
Don’t let them in, don’t let them see
Be the good girl you always had to be
Conceal, don’t feel, don’t let them know
Well now they know
Let it go, let it go
Can’t hold you back anymore
Let it go, let it go,
Turn my back and slam the door
And here I stand
And here I’ll stay
Let it go, let it go
The cold never bothered me anyway
It’s funny how some distance makes everything seem small
And the fears that once controlled me can’t get to me at all
Up here in the cold thin air I finally can breathe
I know left a life behind but I’m to relieved to grieve
Let it go, let it go
Can’t hold you back anymore
Let it go, let it go,
Turn my back and slam the door
And here I stand
And here I’ll stay
Let it go, let it go
The cold never bothered me anyway
Standing frozen in the life I’ve chosen
You won’t find me, the past is so behind me
Buried in the snow
Let it go, let it go
Can’t hold you back anymore
Let it go, let it go,
Turn my back and slam the door
And here I stand
And here I’ll stay
Let it go, let it go
The cold never bothered me anyway



Monday, March 17, 2014

تولد من

همه ی تولدها که نمیشه مثل هم باشه! یه سری هم تولدشون باید مثل کیمیا باشه! باید دوستایی داشته باشن که هر چقدر هم با هم دعوا و جرّ و بحث می کنن، باز هم موفق میشن که براش دو روز قبل تولدش یه تولد کامل بگیرن! کیک و کافه و کادو و عنصر سورپرایز که اگه بدونی قراره سورپرایز بشی کلی هیجان انگیز تره! کل مسیر با خودت فک می کنی یعنی کیا هستن! یعنی چجوری می خوان استیل سورپرایز بردارن! بعد میری و می بینی عزیزترین ها هستن و طبق معمول هر کسی از سورپرایز تعریف خودشو داره! یکی تبریک می گه و یکی تبریک نمی گه! از اون ور میز یکی میگه تو فک کردی ما تبریک گفتن بلد نیستیم! بعد همه فقط چایی سفارش می دیم چون همه منتظر کیکیم! اونم چه کیکی! کیکی که روش نوشته : کیمیا کیمیا امید م.شیمیا! کیکمون رو خوردیم و کادووو! یه هفته بود که می دونستم کادوم خریداری شده ولی بازم! سورپرایز! بهترین کوله ی دنیا! کوله ای که هی خودمو تجسم میکنم که دارم تو فرودگاه اسناد مهمم رو از جیب های مخفی اش در می یارم و هر وقت زیپ هاشو باز و بسته می کنم یاد دوستام می افتم وقتی ادای آقای فروشنده رو در می اوردن که یه لیوان آب خالی کرده روی کیف که ضد آب بودنشو ثابت کنه!
گفتم! تولد همه که نمی تونه مثل هم باشه! تولد بعضی ها هم باید مثل کیمیا باشه که یه مهشاد داره! مهشادی که یه روز کاملشو واسه کیمیا خالی می کنه! می برتش پارک و براش بستنی می خره! هی ازش عکس میگره و تک تک عکس ها رو آپ می کنه! مهشاد که خیلی خوبه و 25 اسفند رو برای کیمیا بهترین روز کرد!
و خب روز تولد همه هم که مثل هم نمیشه! عده ای باید مثل من باشن! شب به جای اینکه پای تبریک های فیس بوکی شون بشینن استتوس بذارن که من باید بخوابم ولی باز هم بهترین دوستشون که یذره ازش ناراحته رأس ساعت 12 بهشون پیامک تبریک بده و این بهترین پیامک دنیاست چون شاید معنی اش این باشه که می شه این نارحتی رو از دل این بهترین دوست در اورد! بله گفتم که! همه نمی تونن تو روز تولدشون آدم هایی که دوست دارن ببینن و بغل کنن! بعضی ها هم باید ساعت 8:30 صبح ازشون پیام تبریک بگیرن و شاید این جوری نباشه ولی من دوست دارم فک کنم که اینا خواستن بگن ما استتوس دیشبتو دیدیم و فهمیدیم صبح زود پا میشی و می خوایم جزء اولین تبریک گویندگان باشیم! و خب این روز خاص من ادامه داره! بعضی ها روز تولدشون می تونن با آروم ترین دختر دنیا بشینن تو اوج شلوغی اول صبح میدون ونک و احساس آرامش کنن! بعضی ها روز تولدشون نمی تونن پیامک های تبریک رو در جا جواب بدن چون از خانوم پتروشیمی می ترسن ولی به جاش می تونن یه فرایند تولید اتیلن پیدا کنن که هر چند به پای فرایند گروه رقیب نمیرسه ولی بازم حس خوبی داره اینکه از بین یه مشت کلاسور خاک گرفته با مینگول و نیوشا از اطلاعات تاپ سیکرت مملکت عکس بگیری و مثل تیکه های یه پازل فرایند رو سر هم کنی! بعضی ها هم مامانشون یادشون میره باهاشون قرار نهار داره ولی به جاش می تونن یه پیتزا رو با عزیزترین دوستاشون شریک شَن و برای بار صدم در مورد روابطی بحث کنن که هیچ ایده ای ازش ندارن! بعضی ها می تونن روز تولدشون کتاب کتابخونه تمدید کنن ولی به جاش در جوار دوستشون مینگول باشن! می تونن برن کافه فرانسه ای که پای سیب نداره و فقط چایی بخورن ولی به جاش گوش باشن برای مشکلات دوستشون! می تونن پیاده برن خونه شون و پر از غصه باشن ولی ... وقته می یان خونه و می بینن مهشاد جان همه ی عکسارو آپ کرده و چه کپشن های قشنگی نوشته و وقتی جاییزه مینگول رو نگاه می کنن، اون موقع است که قیافه شون درست مثل کلیپ مینو از اخمالو خندون میشه و یادشون می یاد که:
فردا صد ستاره روید، از آسمان ها بریزد
فردا از قلب ظلمت ها نور گرمی بر می خیزد

بعضی هایی که مثل منن خیلی خوشبختن چون هم سه روز تولد دارن، هم هیچ کدوم از این سه روز کلیشه ای نیست و هر لحظه اش خاصه و مهم تر از اون یه مشت پر دوستای مهربون دارن، دوستایی که هر کدومشون به نوع خودشون خوشحالش می کنن و یادش می آرن که فردا صد ستاره روید...

Saturday, March 15, 2014

جمع بندی 21 سالگی

21 سالگی رو با شعر تحریف شده ی Li Li شروع کردم:
for every step in any walk 
any town of any thought 
I’ll be my own guide 

for every street of any scene 
any place you've never been 
I’ll be my own guide 
و به اندازه ی فضای سرد این شعر، سردم بود. با تعطیل کردن چرک نویس و شروع پاک نویس سعی کردم برای خودم توهم گرما درست کنم ولی فایده ای نداشت! سردم بود! خوشبختانه داشتن 20 واحد در ترم 6 برای گرم کردن سرم کافی بود و بیشتر از هر وقتی توی زندگی ام تمرکز و انگیزه داشتم! هنوز هم حس کافی میکس خوردن بی اعصاب بین کلاس ها یادمه! حسی که در لحظه مثل قلپ آخر کافی میکس دل آدم رو میزنه ولی این روزها در بی حوصلگی های ترم 8 دلم برای اون همه عزم و انگیزه تنگ میشه! ترم 6 تموم شد و خب معلومه وقتی که آدم بعد یک ترم کله شو از کتاب و امتحان و هوم ورک در می یاره از سیل اتفاقاتی که افتاده تعجب می کنه و هضمش براش سخته! در هر حال وقت زیادی هم برای هضم کردن نبود! خیلی زود کارآموزی و کلاس تافل و پژوهش آزمایشگاهی شروع شد و دیگه فرصتی برای هضم کردن نموند! تابستون شد روزها مثل سگ کار کردن و شب ها مثل جنازه افتادن و خب این هضم ناصحیح اطلاعات باعث شد که یک بار دیگه هم اشتباه کنم ولی خب می دونید، در این یک مورد خاص اعتقاد دارم که چیزی به اسم اشتباه وجود نداره، فقط کارهایی هست که ما انجام می دیم و کارهایی هم هست که انجام نمی دیم!  در هر حال وقتی تابستون با نمره ی شیرین تافلم تموم شد به همه ی خستگی هاش و کارهای انجام داده و انجام نداده اش می ارزید! قبل از اینکه نمره تافلم بیاد شروع کردم به جی آر ای خوندن! یکی از فرندهای فیس بوکم گفت که خیلی کوشایی! راست می گفت خیلی! آن چه تو دو ماه بین تاقل و جی آر ای بر من رفت، هیچ جوری به جز با سخت کوشی نمی شد تاب اورد! امتحانی داشتم که نمره اش به روایت هایی می تونست سرنوشتمو عوض کنه و برای خوندنش حداقل یک سال وقت لازم بود و من فقط دو ماه داشتم! این وسط باید بدون داشتن اطلاعات درست آزمایشگاهی مقاله ای می نوشتم در حد چاپ شدن! تی ای بودم و علاوه بر انجام کارهای مسخره ای مثل اسلاید درست کردن و نوکرم چاکرم استاد باید هر هفته برای درس دادن حاضر می شدم! به همه ی این ها گزارش کارهای آزمایشگاه و امتحان های خودمون رو هم اضافه کنید! روزی رو یادمه که برای اولین بار می خواستم برم سر کلاس خودم! روز قبلش با اینکه تک تک بندهای وجودم خسته بود نشستم رو زمین اتاقم و به خودم گفتم این مسئله ها رو طوری بفهم که وقتی برای کلاس حل می کنی، کسی نفهمیده از در کلاس نره بیرون! مازاد بر سختی خود مسئله ها من واقعا نمی دونستم که آیا می تونم رو به روی یک کلاس بایستم و درس بدم یا نه! آخه من همونی بودم که وقتی برای کلاس انشا می خوند دستش می لرزید! ولی تونستم و در طول ترم چندین بار دانشجوها بهم گفتن تا به حال TA ای به خوبی من نداشتن و روزی که ازشون کوییز گرفتم، روز بعد از جی آر ای و قبل از امتحان عمل و آز حرارت، روزی شد برای ثبت در تاریخ! روزی که دانشجوها با کوییز دادن چیزی یاد گرفتن! بعد از اون روز فکر می کردم که همه چیز می افته رو غلتک ولی سخت در اشتباه بودم چون هنوز با بزرگترین ترس هام رو به رو نشده بودم! یکی دانشگاه پیدا کردن که عملا هیچ وقت چندان فرصت رو به رویی رو نداشتیم چون هنوز جی آر ای نداده بودم که ددلاین فرستادن اپلیکشن شروع شد و من بر عکس تصور همیشگی ام که قراره این فرایند رو خیلی سر صبر و با کیفیت انجام بدم، فقط رسیدم که بفرستم بدون اینکه فکر کنم به کجا! وحشت دیگر هم ریکام گرفتن بود! روزی که برگشتم به استادی که هیچ درسی تا به اون موقع باهاش نداشتم گفتم که من دانشجوی خوبی هستم و شما باید به من ریکام بدی یادمه هنوز! و غریبه ای تو دفتر استاد گفت : اعتماد به نفس داشتن چیز خوبیه! همیشه همین طور باش! دیگه آماده بودم که یک نفس راحت بکشم که پخ! ریجکشن و باز هم ریجکشن! وقتی فهمیدم یه استاد از تورنتو می خواد باهام حرف بزنه انگار دنیا را داده بودن بهم و وقتی باهاش حرف زدم و دوستم داشت انگار تو ابرا بودم ولی باز هم سنگ! پرت شدم رو زمین! برام سوال بود که اپلای وقتی تموم شه چی قراره برای من باقی بمونه! یعنی می ذاشت که دوستی هام حفظ بشه! دوست داشتم این جا بنویسم که توی این مورد هم مثل نمره ی تافل و جی آر ای و موفقیت های ریکام گرفتن و تی ای بودنم درخشیدم ولی نه! این جا مشروط شدم! فشارها کار خوشون رو کردن و من اشتباه بدی مرتکب شدم هر چند اون موقع نمی دونستم و الان چند روزه که به عمق اشتباهم پی بردم! ریجکشن ها ادامه داشتن و حال من هر روز بد تر از دیروز می شد! حمایت دوست هام بی دریغ بود و این وسط حمایت هایی هم شروع شد که همون طور که مثل باد اومدن مثل باد هم رفتن ولی باز هم از حضور لحظه ای شون خوشحالم! این اواخر حالم بهتره، یه استاد دیگه هم طالبمه و امیدوارم و بین خودمون بمونه من هنوز هم به آمریکا امیدوارم....
این هفته هفته ی جهانی کیمیاست! امروز دوست هام برام تولد گرفتن و فردا هم این جشن و پایکوبی ادامه داره! روز تولدم صبح سحر می رم پتروشیمی تا یه بار دیگه با م.شیمی تجدید عهد کنم!

این هم از 21 سالگی! تو 22 سالگی چی منتظرمه نمی دونم ولی منتظرم....