Sunday, September 29, 2013

پیش و پس از وقوع فاجعه

انقلاب تو دو ساعت روز به طور ویژه ای جای جالبیه!
یکی صبح اول وقت ! زمانی که اولین بچ فلافل ها وارد روغن میشه و پیراشکی ها مغروق در روغن در حال غل زدنن! در ست قبل از شروع فاجعه! درست پیش پای پر شدن دانشگاه از دانشجو!
یکی هم سر شب! درست بعد از پایان فاجعه! وقتی در 16 بسته شده و بچه های دستمال فروش همه گرد نوشتن و با هم بازی می کنن! وقتی پیرمردی بنر آش کشک خاله پوشیده ودلت می خواد بگی آقا من همه ی آش های شما را می خرم فقط دست از تحقیر این پیرمرد بکشید! درست قبل از پایان فاجعه!

Wednesday, September 25, 2013

فانتزی های من در حین نگاه کردن برنامه ی آشپزی پخت چیزکیک

-همه رو بیارید لطفا
+ همه؟
-چیزکیک شکلاتی، کارامل، نیویورکی، معمولی
+منتظر کسی هستین؟ دوستاتون قراره بیان؟
-نه! صرفا چشایی یه حس مطلقه! هر کدوم از اینا که بره تو دهنم می تونم خوشبختی رو مزه مزه کنم!
-پس اجازه بدین یکی از این ها رو براتون بیارم
+نه! زندگی پر از حسرته! نمی خوام حسرت خوردن چیزکیک شکلاتی به جای کاراملی بمونه به دلم!
-متوجهم! خانوم فضولی من رو ببخشید ولی آیا امروز خبر بدی به دستتون رسیده؟
-نه! یعنی نمی شه یه روز آدم از خواب پاشه و ببینه تو این 4 سال اولین باری که چارشنبه اش مال خودشه و 13 واحد داره و کلی کارای ریز و درشت برای انجام دادن داره ولی فقط دلش بخواد حل شدن چیزکیک رو تو دهنش احساس کنه؟
+اصلا متوجه نمی شم خانوم
-اولین نفری نیستی که این حال رو داره! فک نکنم کسی بفهمه اصلا چه برسه به شما
+فک کنم بهتر باشه من سفارش هاتون رو بیارم


Tuesday, September 24, 2013

سرماخوردگی

توی لیسنینگ های تافل یه سخنرانی بود که راجع به یه پدیده ی روانشانسی حرف میزد! می گفت آدم ها وقتی با یه حقیقت تلخ رو به رو میشن به روش های مختلف باهاش کنار می یان! مثالی که برای توضیح این پدیده زد، استادی بود که به یه دانشجوی کوشا بد نمره داده! این دانشجو ممکنه این مسئله رو انکار کنه و بگه: نمره بد؟ من نمره ی بدی نگرفتم! ممکنه احساساتش رو از استاد شیفت بده به یکی دیگه! مثلا بگه: استاد آدم خوبیه! بچه ها نامردی کردن نگفتن به من از اینجا قراره سوال بیاد! و تو یه حالت که واسه من خیلی جالب بود دانشجو احساساتی قوی و برعکس چیزی که باید حس کنه احساس می کنه! مثلا میگه : من عاااااشق این استادم!
بعد از این لیسنینگ یک دقیقه سکوت بودم چون سال هاست که با انواع و حتی ترکیب این روش ها از پذیرفتن حقیقتی سرباز می زنم!

آدم وقتی مریضه کل قوای بدنش متمرکز میشه رو خوب شدن و شاید برای همین بود که چند روز پیش که بسیار سرماخورده بودم و  دوباره با یه حقیقت تلخ رو به رو شدم، شاید برای اولین بار تو همه ی این سال ها ذهنم هیچ تلاشی برای جاخالی دادن و جا زدن از پذیرش حقیقت نکرد...

Friday, September 20, 2013

اشتها برای زندگی

این آخر هفته عجیب برای زندگی اشتها داشتم! برای کرج رفتن! برای کلاس زبان! برای جی آر ای حتی! در حدی اشتها داشتم که در یک حرکت بی سابقه 45 دقیقه بدون وقفه تو شهر کتاب میرداماد وایسادم و شعر خوندم و همه ی کتاب های جدید سامپه رو نگاه کردم! در حدی اشتها داشتم که فقط با یک بار و نه هزار بار رفتن به اتاق پرو مانتو خریدم! خلاصه خیلی برای زندگی اشتها داشتم! امیدوارم اوضاع همینجوری بمونه!

Thursday, September 19, 2013

یک فاز دوست داشتنی در پیری

دوم راهنمایی بودم که همسایه ی مامان بزرگم شدم! اولین باری که به عنوان همسایه رفتم خونه شون بابا بزرگم نشسته بود تو حیاط! منم نشستم پیشش! با وجود اینکه سختم بود ولی یجوری سر صحبت رو باز کردم و بابا بزرگم هم استقبال کرد و برام از همه چیز و همه کس تعریف کرد! بعد از شاید دو ساعت گفت بقیه اش رو برات بعدا تعریف می کنم! مامان بزرگم مسخره مون کرد که بابا بزرگ و نوه دل میدن و قلوه می گیرن! از اون روز بابا بزرگم بهترین دوستم شد! با اینکه اکثر آدم ها تو دوره ی راهنمایی شون دنبال فعالیت های هیجان انگیز و خفنن ولی من هر روز صبحونه که می خوردم می رفتم خونه ی مامان بزرگم! با مامان بزرگم می رفتیم میدون تره بار و واسه کل خاندان خرید می کردیم! بعد می رفتم اتاق کار بابابزرگم و پای حرف هاش می شستم! برام ماجراهایی از کودکی و جوانی اش تعریف می کرد! چه جوری دکتر شد! چه جوری وقتی ماشینش از گردنه پرت شد پایین زنده موند! خونه ی بچگی شون چجوری بوده! در سفرش به اروپا چیا دیده و از این قبیل! بابا بزرگم هر روز می نوشت و دفترهایی که نوشته بود مثل یک کوه روی هم سوار شده بودن! هر چند وقت یه بار حجم زیادی شون رو پاره می کرد! می گفت چیزهایی که از روی عصبانیت و ناراحتی نوشته کسی نباید بخونه! یه بار از من خواست که نوشته هاش رو براش کتاب کنم و برای شروع یکی از دفترچه هاش رو بهم داد! دفترچه اش راجع به سفرش به مشهد بود و ماجراهایی که با لیف حموم خونه ی خواهرزاده اش داشته! چند صفحه رو با هم خوندیم تا چشم من به دست خطش عادت کنه! دست خطش مثل همه ی دکتر ها بد بود و من هیچ وقت خوندنش رو یاد نگرفتم! چند وقت دفترچه رو بردم خونه ولی هیچ وقت درست نخوندمش و بعد پسش دادم! مامان بزرگم رفته اتاقش و دیده که برای همه ی ما چندین دفترچه نوشته و اول هاش هم نوشته مثلا برای نوه ی عزیزم کیمیا! خطوط اولش رو خوندم! نوه خوش قد و قامتم، ملکه ی وجاهت کیمیا! قرار بود مامان بزرگم دفترچه ها رو بررسی کنه و اگه صلاح دونست دفترچه ی هر کس رو بده به خودش! هنوز سراغشون نرفته و خب بهش حق میدم! سخته بعد از بیش از 50 سال زندگی مشترک خوندن خصوصی ترین افکار عزیز از دست رفته ات برای اولین بار!
امروز مادربزرگم تنها نشسته بود تو حیاط! رفتم نشستم پیشش! مثل پدربزرگم شروع کرد به خاطره تعریف کردن! از اوایل ازدواجش! از بچگی مامانم! گله از پدربزرگم و البته هر انتقادی بهش می کرد آخرش سریع می گفت: البته خیلی انسان خوبی بود! حس خیلی خوبی داشت! همون حس خوبی که موقع گوش دادن به پدربزرگم داشتم! و فکر می کنم خاطره تعریف کردن یک فاز دوست داشتنی در پیریه!
پ.ن

شاید چند تا از داستان هایی که پدربزرگم برام تعریف کرده اینجا بیارم! اینجوری شاید خواسته اش راجع به کتاب شدن زندگی اش یکجورهایی برآورده شه

Tuesday, September 17, 2013

گشاد آمدیم از این همه تنگی

امروز نیلوفر به نکته ی جالبی اشاره کرد! اینکه با وجود اینکه انقدر همیشه از گشادی خودمون ناراضی ایم هر جوری به زندگیامون نگاه کنی آدم های گشادی نبودیم! و در واقع 21 سال تنگی بوده که ما رو به سال آخر م.شیمی دانشگاه تهران رسونده!حرفش خیلی منطقیه ولی چرا انقدر احساس گشادی می کنیم؟
خب یکی از دلایلش آدم هایی که دورمون می بینیم! از یه طرف موجودات روی اعصابی وجود دارن که زندگی شون بین خرزدن و موس موس استاد تناوب میکنه و از یه طرف هم آدم هایی که مجموعه ی خوبی از فعالیت های هنری، ادبی و روابط اجتماعی دارن و در عین حال درسشون هم خوبه! من جزء هیچ کدوم از این دو گروه نیستم و در مقایسه با هر دو گروه احساس گشادی می کنم! این حس نسبت به گروه اول یه حس کاذبه چون تعریف از خود نباشه با اینکه هیچ وقت در طول ترم با اون حالت ها خر نزدم و هرگز دنبال استاد راه نیفتادم تو اکثر درس ها ماکزیم 2 نمره از این لعنتی ها کمترم! حسی که نسبت به گروه دوم دارم خب یه کم فرق داره! شاید یه جور حسادته! فرق من و این آدم ها تو یه باوره! باوری که شاید درست نباشه ولی تو من نهادینه است! واسه من از خیلی بچگی جا افتاده که هر فعالیت غیر درسی یه فعالیت فوق برنامه است و اهمیتش نسبت به درس خیلی کمه و هیچ وقت الویت نیست! یعنی من حتی دبستان هم که کلاس پیانو می رفتم قبل امتحانا کلاس رو کنسل می کردیم و سوم راهنمایی به یه استاد پیانوی دیگه گفتم که امسال برای من یه سال طلایی تحصیلیه و زیاد نمی تونم تمرین کنم و گفت دیگه نیا! و سوم دبیرستان به یه معلم پیانوی دیگه گفتم من امتحان نهایی دارم و می خوام به پیانو مثل یک تفریح نگاه کنم! اونم گفت غلط کردی اینجا مدرسه ی موسیقیه! دیگه نیا! و سال اول دانشگاه وقتی کلاس پیانو ثبت نام کردم و ساعت کلاس طوری بود که فقط ریسک، فقط ریسک دیر رسیدن به کلاس پیشوایی رو داشت، بعد از دو جلسه دیگه نرفتم! این باور انقدر در من نهادینه است که وقتی دوست هام نزدیک امتحانا کلاس فوق برنامه یا سفر میرن با اینکه خیلی وقت ها برای سرکوب کردن این باور تشویقشون می کنم توی درونم همه اش اینجوری ام که : نچ! نچ! آخه چطور می تونه؟ چرا مثل من به خودش سخت نمی گیره؟
این باورهای نهادینه ی من به همین جا ختم نمی شه! متأسفانه در مورد خودم فهمیدم که وقتی درس نمی خونم، هیچ کار مفید دیگه ای هم انجام نمی دم! در واقع هیچ قدمی در راه زندگی ور نمی دارم! این هم ریشه اش اینجاست که یه دوره ی طولانی از زندگی ام سیاست گذاری مامانم این بود که می گفت : من همه ی کارای خونه رو می کنم که شما فقط درس بخونین! من اتاقتو جمع می کنم! من برات خرید می کنم و ...! تو دبیرستان زیاد این خلأ مسئولیت رو احساس نمی کردم ولی تو دانشگاه قشنگ احساسش کردم! اینکه یه حجمی از روز باید با مسئولیت های آدم در قبال خانواده اش پر شه و خب من انقدر در طول تاریخ نقشی در امور خونه نداشتم که نه خودم طالبشم نه کسی ازم انتظاری داره! طوری که مامانم که میره سفر کل امور غذایی و مالی رو به داداشم می سپره یا اگه صبح زود بخواد بره، یادداشت میذاره که پویا پلو بذار و...
بدتر از همه ی این ها اینه که من نمی دونم واقعا چه چیزی خوشحالم میکنه! امروز در ادامه ی حرف های نیلوفراین بحث هم شد و نظر نیوشا این بود که آدم باید وقت بذاره و پیدا کنه چی رو واقعا دوست داره! گزینه های بچه ها انواع کلاس های فرهنگی و هنری و سفر بود! و خب در جواب این سوال یه جواب کلیشه ای به نظرم اومد که در لحظه تنها چیزی که می تونه منو خوشحال کنه یه دوست پسره که با هم کل تهران رو متر کنیم و گند کافه رفتن رو درآریم و از این دست فعالیت ها! که البته این از فانتزی هم کمتره چون خودم رو در هیچ کدوم از این موقعیت ها حتی نمی تونم تصور کنم!
خب من می دونم که این طریقه ی زندگی و این دست از باورها یک ذره نه و خیلی غلطه ولی خب می دونین تا حالا زنده ام! می دونم که آدم ها خوشحالم می کنن و تو این 21 سال همیشه آدم های خوبی دور و برم بودن! این یک سال آخر هم با همین منوال مبتذل سر می کنیم و سعی می کنیم مثل همیشه شور زندگی رو از مصاحبت دوستانی که هیچ کدومشون در این ابعاد داغون زندگی نمی کنن پیدا کنیم!

تا پایان 21 سالگی این سیستم هر نتیجه ای می خواسته بده داده و حالا بعدش سعی می کنیم که درست زندگی کنیم!

Saturday, September 14, 2013

Ich brauche das Gefuhl


من این آهنگ آلمانی رو دوست دارم ولی چون آلمانی مثل یه ویروس مغز انگلیسی مو میخوره خیلی وقت بود گوشش نکرده بودم! امشب گوش می کنم! جایزه ی رهایی از تافل!

Thursday, September 12, 2013

جمع بندی تابستان

با اینکه تابستون امسال با همه ی تابستون های زندگی ام فرق داشته ولی می خوام به رسم هر سال جمع بندی اش کنم!
تابستون امسال خیلی زود شروع شد! یک یا دو هفته در استراحت بودم ولی وقتی دیدم مینو و مهشاد رفتن کارآموزی من هم چشم و هم چشمی رفتم! هر سال که می رفتم پیش مامانم دلم می خواست کار واقعی کنم ولی هیچ وقت سوادش رو نداشتم! امسال به لطف درس دوفازی بهم کار واقعی دادن، طوری که خیلی روزها از 8 صبح تا 5 بعد از ظهر پای مانیتور بودم! کارم یک جورهایی خرکاری بود ولی این قضیه از واقعی بودنش هیچی کم نمی کنه! از این که تو کار واقعی وقتی اشتباه می کنی مثل دانشگاه نیست که بگی به درک نمره ام کم میشه! باید خیلی سریع بری و به رئیست بگی، چون ممکنه به عنوان یه اشتباه تو، کل پروژه به چالش بیفته! قضیه ای که چند بار تو طول تابستون اتفاق اقتاد و من هی کار رو از اول شروع کردم! با اینکه کارآموزی ام خیلی کمتر از 320 ساعت بود ولی روزی که رفتم کار واقعی ام رو کامل انجام داده بودم و از این نظر خیلی به خودم افتخار می کنم!
تافل هم نقش زیادی تو تابستون امسال داشت! تو دوره ی کارآموزی اون طور که باید و شاید روش وقت نذاشتم ولی الان دو هفته است افتادم روش و ایشالا که جواب میده! خوبی تافل این بود که هفته ای دو بار نوش و نیلوفر رو می دیدم و مثل تابستون های پیش دچار افسردگی کمبود روابط اجتماعی نشدم!
اتفاق خوب دیگه ای که این تابستون افتاد این بود که یه سری حرف و احساس هایی که تو طول ترم از روی مصلحت اندیشی زده نشده بود زده شد و بیشتر از خودم، فکر می کنم طرفین ماجرا خالی شدن! حالا بدون اینکه رسما حرفی زده بشه احساس می کنم که خودم و تمام افراد درگیر به اشتباهات خودشون معترفن و بهتر از اون، همه هم دیگه رو بخشیدن و احساس می کنم دیگه هیچ وقت موجبات ناراحتی هم نمی شیم! اگه اول تابستون ازم می پرسیدی به نظرت آخرش درست میشه؟ می گفتم : عمرا! ولی حالا شده و خیلی خوشحالم! می تونم بگم دیگه نیازی به نوشتن کتابی به اسم تراژدی فنی نیست!
امسال تابستون یهو یه فرصتی هم از آسمون افتاد برای پربار کردن رزومه که خیلی با جون و دل روش کار کردم ولی به جاهایی که می خواستم نرسید و حالا امیدوارم ازش به عنوان یه تلاش بشه تو رزومه یاد کرد!
دیگه... آها! کراشم! بعله آقای نیویورکی سوئیسی! چاق ولی دارای رژیم! شخصیت جذاب و پرانرژی! هر هفته می بینمش! البته درسته که از هفته دوم بسیار بی مزه شده ولی فکر می کنم از خونه نشستن تو ظهر پنجشنبه بهتر باشه! نیوشا هم هست و کلی خوش می گذره! و خب درسته که کراش بودن این آدم فقط یه شوخیه ولی آدم یه موقع هایی یه فرار احتیاج داره از این حقیقت که دلبری نیست در این شهر که دل ما را ببرد!
امسال تابستون هیچ مسافرتی نرفتم! حتی یه کوه یا آب بازی ساده هم نرفتم! شروع شدن دانشگاه یکجورهایی برام شروع تعطیلاته ولی با این وجود همه ی روزهایی که حالم گرفته بود همیشه یه دوستی گفت بیا سینما، شام، نهار و در آخرین روز هم تهران گردی و خب همین برای من کافیه! قول میدم پروسه ی اپلای که تموم شد گند مسافرت و کوه و آب بازی رو در بیارم!
خدافظ تابستون عجیب! با تمام عجیب بودنت ازت راضی ام! یه جورایی انگار هیچ وقت نبودی ولی بودی و دستاوردهات یه عمر برام می مونن!





                                 

Tuesday, September 3, 2013

لبخند زدن به جای حرف زدن

-          بیا با صراحت حرف بزنیم
+ یعنی راست همه چیز رو بگیم؟
-          آره
+  خب ... این بود... این جوری شد...

-          خوش به حالت! چقدر داستان تو ساده است! من راست و دروغ داستانم را نمی دونم! نمی دونم کجاهاش زاییده ی تخیل بوده و کجاهاش واقعیت! اگه راست و دروغ این داستان معلوم نباشه من آدم بده میشه! پس بیا حرف نزنیم! بیا به جاش لبخند بزنیم! لبخند : )