امروز نیلوفر به نکته ی جالبی اشاره کرد! اینکه
با وجود اینکه انقدر همیشه از گشادی خودمون ناراضی ایم هر جوری به زندگیامون نگاه
کنی آدم های گشادی نبودیم! و در واقع 21 سال تنگی بوده که ما رو به سال آخر م.شیمی
دانشگاه تهران رسونده!حرفش خیلی منطقیه ولی چرا انقدر احساس گشادی می کنیم؟
خب یکی از دلایلش آدم هایی که دورمون می بینیم!
از یه طرف موجودات روی اعصابی وجود دارن که زندگی شون بین خرزدن و موس موس استاد
تناوب میکنه و از یه طرف هم آدم هایی که مجموعه ی خوبی از فعالیت های هنری، ادبی و
روابط اجتماعی دارن و در عین حال درسشون هم خوبه! من جزء هیچ کدوم از این دو گروه
نیستم و در مقایسه با هر دو گروه احساس گشادی می کنم! این حس نسبت به گروه اول یه
حس کاذبه چون تعریف از خود نباشه با اینکه هیچ وقت در طول ترم با اون حالت ها خر
نزدم و هرگز دنبال استاد راه نیفتادم تو اکثر درس ها ماکزیم 2 نمره از این لعنتی
ها کمترم! حسی که نسبت به گروه دوم دارم خب یه کم فرق داره! شاید یه جور حسادته!
فرق من و این آدم ها تو یه باوره! باوری که شاید درست نباشه ولی تو من نهادینه
است! واسه من از خیلی بچگی جا افتاده که هر فعالیت غیر درسی یه فعالیت فوق برنامه
است و اهمیتش نسبت به درس خیلی کمه و هیچ وقت الویت نیست! یعنی من حتی دبستان هم
که کلاس پیانو می رفتم قبل امتحانا کلاس رو کنسل می کردیم و سوم راهنمایی به یه
استاد پیانوی دیگه گفتم که امسال برای من یه سال طلایی تحصیلیه و زیاد نمی تونم
تمرین کنم و گفت دیگه نیا! و سوم دبیرستان به یه معلم پیانوی دیگه گفتم من امتحان
نهایی دارم و می خوام به پیانو مثل یک تفریح نگاه کنم! اونم گفت غلط کردی اینجا مدرسه
ی موسیقیه! دیگه نیا! و سال اول دانشگاه وقتی کلاس پیانو ثبت نام کردم و ساعت کلاس
طوری بود که فقط ریسک، فقط ریسک دیر رسیدن به کلاس پیشوایی رو داشت، بعد از دو
جلسه دیگه نرفتم! این باور انقدر در من نهادینه است که وقتی دوست هام نزدیک
امتحانا کلاس فوق برنامه یا سفر میرن با اینکه خیلی وقت ها برای سرکوب کردن این
باور تشویقشون می کنم توی درونم همه اش اینجوری ام که : نچ! نچ! آخه چطور می تونه؟
چرا مثل من به خودش سخت نمی گیره؟
این باورهای نهادینه ی من به همین جا ختم نمی
شه! متأسفانه در مورد خودم فهمیدم که وقتی درس نمی خونم، هیچ کار مفید دیگه ای هم
انجام نمی دم! در واقع هیچ قدمی در راه زندگی ور نمی دارم! این هم ریشه اش اینجاست
که یه دوره ی طولانی از زندگی ام سیاست گذاری مامانم این بود که می گفت : من همه ی
کارای خونه رو می کنم که شما فقط درس بخونین! من اتاقتو جمع می کنم! من برات خرید
می کنم و ...! تو دبیرستان زیاد این خلأ مسئولیت رو احساس نمی کردم ولی تو دانشگاه
قشنگ احساسش کردم! اینکه یه حجمی از روز باید با مسئولیت های آدم در قبال خانواده
اش پر شه و خب من انقدر در طول تاریخ نقشی در امور خونه نداشتم که نه خودم طالبشم
نه کسی ازم انتظاری داره! طوری که مامانم که میره سفر کل امور غذایی و مالی رو به
داداشم می سپره یا اگه صبح زود بخواد بره، یادداشت میذاره که پویا پلو بذار و...
بدتر از همه ی این ها اینه که من نمی دونم واقعا
چه چیزی خوشحالم میکنه! امروز در ادامه ی حرف های نیلوفراین بحث هم شد و نظر نیوشا
این بود که آدم باید وقت بذاره و پیدا کنه چی رو واقعا دوست داره! گزینه های بچه ها
انواع کلاس های فرهنگی و هنری و سفر بود! و خب در جواب این سوال یه جواب کلیشه ای
به نظرم اومد که در لحظه تنها چیزی که می تونه منو خوشحال کنه یه دوست پسره که با
هم کل تهران رو متر کنیم و گند کافه رفتن رو درآریم و از این دست فعالیت ها! که
البته این از فانتزی هم کمتره چون خودم رو در هیچ کدوم از این موقعیت ها حتی نمی
تونم تصور کنم!
خب من می دونم که این طریقه ی زندگی و این دست
از باورها یک ذره نه و خیلی غلطه ولی خب می دونین تا حالا زنده ام! می دونم که آدم
ها خوشحالم می کنن و تو این 21 سال همیشه آدم های خوبی دور و برم بودن! این یک سال
آخر هم با همین منوال مبتذل سر می کنیم و سعی می کنیم مثل همیشه شور زندگی رو از
مصاحبت دوستانی که هیچ کدومشون در این ابعاد داغون زندگی نمی کنن پیدا کنیم!
تا پایان 21 سالگی این سیستم هر نتیجه ای می
خواسته بده داده و حالا بعدش سعی می کنیم که درست زندگی کنیم!
من الان فکر می کنم حتی "رسالت" آدم ها اینه که پیدا کنن چیزی رو که دوست دارن و خوشحالشون می کنه،کاری رو که بهش عشق می ورزن
ReplyDeleteبه نظرم موارد خوشحال کننده اصلا می تونن دور از دسترس و بلند مدت نباشن
مشکل اینه که انگار یه ترس و شکی برای انجام اون کارها وجود داره که ممکنه آدم به جای کار مورد علاقش بشینه 1 ساعت وبگردی الکی کنه
فکر کنم یکی این وسط باید پاشه و واقعا بره دنبال کاری که دوست داره و برای بقیه عبرت بشه
*من یه اعتقاد دیگه هم دارم،اون اینه که اگه آدم ندونه چی دوست داره،هیچ دوستی نمی تونه درست و حسابی حالش رو سر جاش بیاره.کافه گردی و آدم های دور و بر که فقط عوامل متغیر بیرونی ان و ممکنه هر لحظه نوسان کنن.باید به عوامل درونی شادی آور بیشتر توجه کرد
(حالا که بی کار شدی اون پسته که می گفتی رو بنویس:دی)