دوم راهنمایی بودم که همسایه ی مامان بزرگم شدم!
اولین باری که به عنوان همسایه رفتم خونه شون بابا بزرگم نشسته بود تو حیاط! منم
نشستم پیشش! با وجود اینکه سختم بود ولی یجوری سر صحبت رو باز کردم و بابا بزرگم
هم استقبال کرد و برام از همه چیز و همه کس تعریف کرد! بعد از شاید دو ساعت گفت
بقیه اش رو برات بعدا تعریف می کنم! مامان بزرگم مسخره مون کرد که بابا بزرگ و نوه
دل میدن و قلوه می گیرن! از اون روز بابا بزرگم بهترین دوستم شد! با اینکه اکثر
آدم ها تو دوره ی راهنمایی شون دنبال فعالیت های هیجان انگیز و خفنن ولی من هر روز
صبحونه که می خوردم می رفتم خونه ی مامان بزرگم! با مامان بزرگم می رفتیم میدون
تره بار و واسه کل خاندان خرید می کردیم! بعد می رفتم اتاق کار بابابزرگم و پای
حرف هاش می شستم! برام ماجراهایی از کودکی و جوانی اش تعریف می کرد! چه جوری دکتر
شد! چه جوری وقتی ماشینش از گردنه پرت شد پایین زنده موند! خونه ی بچگی شون چجوری
بوده! در سفرش به اروپا چیا دیده و از این قبیل! بابا بزرگم هر روز می نوشت و دفترهایی
که نوشته بود مثل یک کوه روی هم سوار شده بودن! هر چند وقت یه بار حجم زیادی شون
رو پاره می کرد! می گفت چیزهایی که از روی عصبانیت و ناراحتی نوشته کسی نباید
بخونه! یه بار از من خواست که نوشته هاش رو براش کتاب کنم و برای شروع یکی از
دفترچه هاش رو بهم داد! دفترچه اش راجع به سفرش به مشهد بود و ماجراهایی که با لیف
حموم خونه ی خواهرزاده اش داشته! چند صفحه رو با هم خوندیم تا چشم من به دست خطش
عادت کنه! دست خطش مثل همه ی دکتر ها بد بود و من هیچ وقت خوندنش رو یاد نگرفتم!
چند وقت دفترچه رو بردم خونه ولی هیچ وقت درست نخوندمش و بعد پسش دادم! مامان
بزرگم رفته اتاقش و دیده که برای همه ی ما چندین دفترچه نوشته و اول هاش هم نوشته
مثلا برای نوه ی عزیزم کیمیا! خطوط اولش رو خوندم! نوه خوش قد و قامتم، ملکه ی
وجاهت کیمیا! قرار بود مامان بزرگم دفترچه ها رو بررسی کنه و اگه صلاح دونست دفترچه
ی هر کس رو بده به خودش! هنوز سراغشون نرفته و خب بهش حق میدم! سخته بعد از بیش از
50 سال زندگی مشترک خوندن خصوصی ترین افکار عزیز از دست رفته ات برای اولین بار!
امروز مادربزرگم تنها نشسته بود تو حیاط! رفتم
نشستم پیشش! مثل پدربزرگم شروع کرد به خاطره تعریف کردن! از اوایل ازدواجش! از
بچگی مامانم! گله از پدربزرگم و البته هر انتقادی بهش می کرد آخرش سریع می گفت:
البته خیلی انسان خوبی بود! حس خیلی خوبی داشت! همون حس خوبی که موقع گوش دادن به
پدربزرگم داشتم! و فکر می کنم خاطره تعریف کردن یک فاز دوست داشتنی در پیریه!
پ.ن
شاید چند تا از داستان هایی که پدربزرگم برام
تعریف کرده اینجا بیارم! اینجوری شاید خواسته اش راجع به کتاب شدن زندگی اش
یکجورهایی برآورده شه
خیلی خوش شانسی که همچین تجربیاتی رو در اختیار داری!
ReplyDeleteخیلی هیجان انگیزه داشتن همچین کتاب هایی
حتی می تونی برای اون دفترچه ها وبلاگ مخصوصی هم درست کنی :)