الان پست مینو راجع به تقویم رو خوندم و یادم
اومد که من چقدر آدم دفتربازی بودم یه زمانی! اولین باری که تنهایی رفتم انقلاب
برای خریدن کادوی تولد دوستم بود! رفتم کتاب فروش نیک که اون روزها تو راسته ی
انقلاب و تو اوج خودش بود! کتاب مدّ نظرمو خریدم و بعد چشمم به دفترها افتاد! اون
ها رو کلی ورنداز کردم و بعد همون طور که کتاب ها رو حساب می کردم قیمتشون رو
پرسیدم! 500 تومن بود! گذاشتم سر جاش! نمی دونم اون موقع ها پول تو جیبی ام چقدر
بود که 500 تومن برام پول زیادی بود! یادم نمی یاد خانوم بود یا آقا ولی ازم
پرسید: خانوم شما نویسنده هستید؟ احساس کردم که شاید می خواد دفتر رو برام بخره
ولی گفتم نه و رفتم! برای تولد 17 سالگی ام با پویا اومدیم کافه سپید و سیاه که
اون روزها تو اوج خودش بود و بعد پویا به عنوان کادو برام از اون دفترهای 500
تومنی خرید! برگه های کاهی و جلدی که نقش یک کاشی آبی رو داشت! توی این دفتر وقایع
خیلی خیلی مهم رو می نوشتم! بلیت سینماهایی که با بچه ها رفته بودم می چسبوندم!
چند تا نوشته ام یادمه! داستان روزی که آخرین امتحان نهایی سال سوم رو دادیم و
مصادف بود با روز قبل انتخابات و شانسی افتادیم توی تظاهرات که واسه من که آفتاب
مهتاب ندیده بودم، هیجان انگیزترین واقعه بود! یه نوشته از آخرین شب 17سالگی ام که
توش نسبت های فامیلی ام با دوستام رو نوشتم و از هر کدومشون چیزهایی که فک می کردم
قراره تا آخر عمرم برام بامزه باشه! تو دوره ی کنکور پر شد از نوشته های انگلیسی
راست به چپی که هی توشون تصمیم می گرفتم که انقدر درس بخونم که مکانیک شریف قبول
شم! تو سال اول دانشگاه پر شد از سردرگمی هام باز هم به زبان انگلیسی راست به چپ!
از کِراش هام می نوشتم و از ناتوانایی ام در هَندِل کردن این کراش ها! سال دوم
دانشگاه دادمش دست یکی از کراش هام! این کار احمقانه ای بود که من همیشه می کردم!
در مورد آدم ها چیزهایی می نوشتم با این پیش فرض که هرگز کسی نمی خونتشون بعد خودم
دودستی می دادمشون به کسی که واقعا هرگز نباید بخونتشون! نمی دونم حس عجیبی داره
این کار و توصیه اش نمی کنم! انگار یک جوری آدم خالی میشه! نمی دونم! آخرین باری
که این دفتر رو دیدم همون اواخر سال دوم دانشگاه بود! دیگه کمتر توش چیزی نوشتم!
فکر می کنم آخرین چیزی که نوشتم یک شبهه شعر شکست عشقی بود ولی اصلا خاطره ای ازش
ندارم و مطمئن نیستم! تابستون سال دوم دانشگاه ما خونمون رو رنگ زدیم و من همه چیز
رو خیلی بی حوصله تو کارتون ها ریختم و در نتیجه خیلی چیزها گم شد و هیچ وقت پیدا
نشد از جمله اون دفتر! توی اون تابستونی که خونه مون رو رنگ زدیم از گم شدن اون
دفتر خوشحال بودم چون نوشته های دوران دبیرستانش برام ارزشی نداشت و نوشته های
دوران دانشگاهش فقط یادآور حماقت هام بود!
ولی الان دوست دارم که اون دفتر یک دفعه پیدا شه و اون نوشته ی آخرین شب 17سالگی و
خاطره ی تصویری ام از روز دیپلم رو ببینم!
دوست دارم بلیت سینماهامو ببینم! دوست دارم بخونم راجع به کراش هام چیا می نوشتم و
به این قضیه که الان همشون پیرمرد شدن بخندم! ولی حیف این دفتر گم شده و همراهش
اون قسمتی از من که چیزهایی می نوشت فقط برای خودش! شاید بشه جفتشون رو پیدا
کرد....شاید
این آهنگ کشف امروزه:
Forever young, I wanna be forever young
Do you really want to live forever?
Forever and ever
No comments:
Post a Comment