Saturday, August 31, 2013

Follow up on “him”

Well I know it sounds here like I’m already making wedding plans, but I was having a totally sober moment, all consumed with thoughts of TOEFL and GRE, that I saw him! Although he was on phone, presumably having a serious talk, he smiled at me face wide and said “Hi”! Now, smiling back and saying hi I turned around and pour Noosh a glass of water singing in my head: “The guy I like recognized me! The guy I like smiled at me! The guy I liked said hi to me!”
Now for those of you who have not met him the situation is like this: So far every girl and even guy who has met him feels more or less like me! His students obviously have ulterior motives! All he said to us is apparently pickup lines and his general niceness is either a tactic for getting students or an American thing!
I probably won’t see him again! Although, I do like to attend his class for enhancing my English of course! But the point is that his barely the point! The point is that, me “miss depressed, life is crap, shoot me now”, have developed a crush!
I used to think since I’m no longer a teenager and I have tasted heartbreak I will never again be able to develop a crush! And the hypothesis remained true for 2 years with the exception of dear old Mr. Hamidi! But tonight singing Beatles to myself all the way to home, I realized that I’m fully capable of developing a crush!
Now everybody sing:
The guy I like smiled at me
The guy I like said hi to me
God! I feel young :)))))


Thursday, August 29, 2013

I found him

 دو سال یا بیشتر یا کمتر بود که چیزی در من مرده بود، انگار که در قسمتی از وجودم چراغی خاموش شده باشه! تو این دو سال به هر وری زدم تا این چراغ روشن شه! سه تا وبلاگ نوشتم، آلمانی یاد گرفتم، دایره ی دوستی ام رو سه برابر کردم و از آدم ها علنی و غیر علنی، یک باره و چند باره خواستم که این چراغ رو روشن کنند! ولی نشد که نشد و زندگی به روال از امروز به فردا از فردا به پس فردا افتاد! یک هدف طلایی اپلای هم این وسط بود که فردا شدن امروزها رو هم سخت می کرد و هم آسون! امروز هم یک روز بود که قرار بود فردا بشه و محض تنوع رفتم کلاسی که کلاس زبان از باب تبلیغ گذاشته بود! استاد دیر اومد و وقتی که اومد بر عکس انتظارم یک پسرک بود! با خودم گفتم: به به! یک فارغ التحصیل دانشگاه آزاد! سه ساعت از عمرمون تلف شد! دهنش رو باز کرد و نظرم عوض شد! بزرگ شده ی نیویورک و هر جایی اش هم نه! منهتن!، فوق لیسانس برق از یکی از بهترین دانشگاه های سوئیس، مسلط به فرانسه و اسپانیایی! هر کدوم از این اطلاعات رو که می داد مطمئن تر می شدم که این آدم همه ی آرزوهای منو زندگی کرده! کلاسی که ارائه داد بدون شک از بهترین کلاس های مکالمه ای بود که تو عمرم رفته بودم! یک بخش از کلاس راجع به تاریخ آمریکا بود و من راجع به مارتین لوتر کینگ صحبت کردم! وقتی راجع به موضوعی حرف می زدم که اکثریت کلاس ایده ای ازش نداشتن، احساس کردم تو اتاق تاریک وجودم کسی کبریت زده! یادم اومد که بابا من 13 سالم که بود تاریخ آمریکا می خوندم، یادم اومد که بابا من همونی ام که توی اولین فیری دیسکاشنی که شرکت کرد بین یه مشت غریبه ی از خود مچکر پا شد گفت :
I’m Kimia and I want to live in Orange County, California
این آدم با ما اومد نهار و همه ی سوالتمون در باب آمریکا و اروپا و مهاجرت رو با کمال خوشرویی جواب داد و وقتی بهش گفتم:
Life is hard
جواب داد : Life is joyfulو چراغ روشن شد
الان دو ساله دارم فریاد می زنم Life is hard و در جواب فقط ناله هایی بدتر از مال خودم شنیدم تا جایی که گفتم نه حالا...اونقدرها هم بد نیست! بهترین جوابی که شنیده بودم این بود که : You’re a woman, nothing is good enough
Life is joyful رو شاید خیلی شنیده باشم ولی این اولین باری بود که joy رو در نگاه و صدای گوینده می شنیدم!
خلاصه اینکه چراغ روشن شده و life is joyful!  



Sunday, August 25, 2013

Shit has happened!

امروز خبر ناراحت کننده ای شنیدم! اولش خبر رو فقط کلی فهمیدم و گفتم بیا بغلم! بعد از چند ساعت و یه کم پرس و جو به مر حله ی " خدایا چرا؟ چرا اینجوری؟" رسیدم و حالا یک ساعت به مر حله ی " نهههههههه! نههههههه! خدایا نهههههه!"
هر وقت کسی بهم میگه برام دعا کن، در جا یه مکالمه ی عامیانه با خدا می کنم و بعد یه حمد می خونم!

لطفا به هر روشی که بلدید دعا کنید

Saturday, August 24, 2013

اشک برای سینما

اولین باری که تو سینما گریه کردم برای فیلم "م مثل مادر بود"! مثل هر اولین باری نمی خواستم قبولش کنم و اون موقع ها به جز پاک کردن اشک هام راهی برای انکار گریه بلد نبودم! با بزرگتر شدن قبح گریه کردن تو خیلی از موقعیت ها برام زیاد شد و به تدریج تو مغزم یه اهرم درست شد که هر وقت می کشیدمش اشک هام بر عکس می شد و به جایی که از چشمام بیرون بیاد ریفلاکس میکرد تو چشمام و بغضم رو سنگین تر می کرد! بغض رو هم که همیشه میشه قورت داد! دانشگاه که اومدم فهمیدم گریه کردن تو سینما خیلی پرستیژ داره و مثلا اگه در پایان فیلم گذشته یک قطره اشک بریزین اوج شعور هنری و درک ادبی هستین!
از وقتی پیش دانشگاهی رفتم تماشا کردن فیلم ها و سریال هایی که موضوعشون ناراحتم می کنه کنار گذاشتم! امروز تقریبا تونیم ساعت اول فیلم فهمیدم این یکی از اون فیلم هاست و شروع کردم به پیچیدن به خودم که نمی خوام اینجا باشم! اشک ها خیلی زود اومدن ولی این فیلمی نبود که کسی براش گریه کنه، می دونستم از این فیلم هاست که آخرش باید بگی چقدر مسخره بود! اهرم رو کشدیم و هر چند چشم ها چندین بار داغ شدند اشک ها همکاری کردند و نیومدند!
فیلم که تموم شد خواستم فقط بلند شم و برم، اومدم به جاذبه غلبه کنم که انگار یه تیر صاف خورد تو قلبم! انگار که منگنم کرد به صندلی! بلند شدن درد داشت ولی خودم رو بلند کردم و به قیافه ی آدم ها نگاه کردم! خیلی ها می خندیدند ولی چند چشم قرمز و قیافه ی متأثر امیدبخش بود! گاف های فیلم نامه و کارگردان کم نبود ولی همین که همچین فیلمی ساختن یه قدم مثبته!
خیلی زود نقد طنز خودم رو شروع کردم و با خنده خودم رو سبک کردم! از بچه ها که جدا شدم واسه خودم یه آب پرتقال خریدم و رفتم کلاس تافل! بچه ها پرسیدن فیلم چطور بود؟ گفتم هرگز با دیدین فیلمی انقدر ناراحت نشده بودم! جواب دادن که ما شنیدیم که خیلی مسخره بوده! بعد هم اسپیکینگ، رایتینگ و زندگی جاری شد!
حقیقت هم همینه! این دنیا پر از کثافته و هر کدوم از ما از کثافت سهمی داریم ولی چه میشه کرد به جز زندگی! باید زندگی کرد و آخر هم یک جوری از این دنیا رفت! طناب دار فرق زیادی با سکته و سرطان نداره!
پ.ن
من ادعای درک هنر ندارم! ولی چطور برای اون فیلم خزعبل گذشته گریه می کنن و با اینکه اشکالات فیلم نامه و فنی اش بی شماره ، چندین بار می بیننش و همه جا تبلیغش می کنن، اون وقت فیلمی مثل این که جامعه بیشتر از نون شبش به دیدنش احتیاج داره بهش مهر مسخره میزنن تا فقط یه اقلیتی حاضر شن ببیننش و بعد هم چشم و گوششون رو نسبت به حرف فیلم ببندن!


Wednesday, August 21, 2013

Fun Lyrics :))

Hey I just met you
and this is crazy
but here's my number
so call me, meybe ?

Friday, August 16, 2013

یه ساعتی از شب

و میرسه یه ساعتی از شب که گردش هاتو رفتی، وبلاگ هاتو خوندی، فیس بوکت رو گشتی،مشقاتو ننوشتی و دیگه فقط مونده که مسواک بزنی و بخوابی ولی نمی خوای! میترسی! از فردا می ترسی! از حجم عظیم کارها! از حجم عظیم دلتنگی ها! از جا زدن از زیرکارها، از تسلیم دلتنگی ها شدن و از اینکه شاید فردا به خوبی امروز نباشه!
چه من بخوابم چه نخوابم خورشید سر وقت بالا می یاد! و فردا می یاد! کار با کار جایگزین میشه و خوشی با دلتنگی و دلتنگی با خوشی!
توی زندگی آدم ها دوره های کوتاهی هست که همه چیز مرتبه! که بیشتر از دویدن میشه استراحت کرد! بیشتر از ترسیدن میشه آرامش داشت و بیشتر از غر زدن و شاکی بودن میشه دوست داشت!
احساس می کنم یکی از این دوره ها منتظرمه! باید چند ماه دیگه دوید و دلتنگ بود! بعدش دوره ی آرامش و محبت شروع میشه!
فکر نکنید منظورم از این دوره پایان دانشگاه یا مهاجرته! نه! صرفا یه حسی بهم میگه که اون روز خوبه که قرار بوده بیاد خیلی نزدیکه!طوری که دارم شعاع گرماشو رو صورتم احساس می کنم!
امیدوارم همین طور باشه!

آره دیگه! خلاصه میرسه یه ساعتی از شب که برای آدم هیچی نمی مونه به جز این فکرا! این امیدا و این آرزوها!

Sunday, August 11, 2013

A letter to dear Mr. Aron

Dear Mr. Aron,
How are you? How is Ms. Lili doing? I hope you're both doing well!
Oh dear sir! Life is not easy and I can't stop worrying! I'm not into drugs like Ms. Lili and I don't have anyone remotely as nice as you in my life! No one offers to teach me how to fly! No one wants to fight my dragons! In fact I'm quite a dragon myself!
Dear sir! I took many walks out of my fake world like you helped Ms.Lili to do! For every step, in all the walks , in all the places I have never been I have been my own guide! There's no one like me and I wonder if I want a place in this world at all!
You're right about one thing! Finding an answer is as easy as a kiss but you should realize that I live in a world that even holding hands is too much to even dream of!
Anyhow say my regards to Ms. Lili!
Yours,
Kimia

Saturday, August 10, 2013

You're my sweetheart!


Here's the thing! I have about a million depressing things to write about but fortunately I don't know how to change the language to Persian! Now instead of thinking how stupid and clumsy I am, perform this drill with me:
1.DL!
2. Now Imagine yourself in a big red and white southern dress!
3. Give your hand to the the cowboy who's nicely asking for it! We don't really know how he looks like since Islam only allows one look but he sure is cute!
4. Now are you ready?! Get into the dance floor!

   1 , 2 , 3

Sing:

I belong with you, you belong with me, you're my sweetheart
I belong with you, you belong with me, you're my sweetheart!
                                            Ho!
                                           Hey!


Thursday, August 8, 2013

City of Blinding Lights

1. DL This!
2. Imagine yourself sitting in a back of a Limo in a little black dress!
Look out the window!
It’s night yet everywhere full of blinding lights!
Decorative lights, street lights, adds…
And there lies the beauty
Eiffel Tower
Now sing :
Oh you look so beautiful tonight
In the city of blinding lights
Don't look before you laugh
Look ugly in a photograph
I've seen you walk unafraid
I've seen you in the clothes you made
Can you see the beauty inside of me?
What happened to the beauty I had inside of me?
Oh you look so beautiful tonight
In the city of blinding lights



Sunday, August 4, 2013

It's time to begin!

I don't get at all what is meant by the lyrics of this song, but the music gives me a freaking good feeling! :D


It's time to begin, isn't it?

I get a little bit bigger,but then I'll admit
I'm just the same as I was
Now don't you understand that I'm never changing who I am

Saturday, August 3, 2013

مثکه مادرش راست می گفت

راهنمایی یک دوست داشتم که خب چاغ بود! عینک زشتی داشت و با اینکه مادرش ماما و پدرش مهندس عمران بود در راهنمایی خزعبلی که من میرفتم از قشر پایین جامعه محسوب می شد و با بچه های اعیان آنجا خوب نمی ساخت! نمی دانم سر چه بحثمان به این حرف ها می کشید ولی یادم است یک بار به من گفت که مادرش گفته دخترها در این سن ما خیلی زشت می شوند! من هم جواب دادم ولی مادر من گفته که من مثل ماه می مانم! این دوست من یک ظرف غذای خیلی بزرگ داشت! طبقه ی آخرش همیشه ماست بود! بعد وقتی می خورد می گفت مادرش گفته الان که سن رشدش است باید تا می تواند بخورد، کنکورش را که داد رژیم می گیرد و لاغر می شود! من آن زمان ها مثل چوب خشک بودم و در نتیجه هیچ طور نمی توانستم همدردی کنم!

این دوستم مکانیک امیرکبیر درس می خواند! الان عکسش را در فیس بوک دیدم! لاغر! موهای رنگ کرده! حتی داف!مثکه مادرش راست می گفت!

Friday, August 2, 2013

دوست معمولی

این ترکیب، ترکیبی است ساخته ی نسل ما! نسل قبل از ما یا از قشر مذهبی بوده و دوستی با جنس مخالف را جایز نمی داسته یا از قشری بوده که درگیر تجدد و غرب گرایی شده و از صدقه سری مدارس مختلط دوستی هایش با جنس مخالف یک واژه ی معمولی یدک نمی کشیده!
به راستی دوست معمولی یعنی چه؟ شاید ترجمه ی ناموفقی از ترکیب “just friends” باشد! من نه زاده ی فرنگم و نه در فرنگ زندگی کرده ام اما از برداشتی که از فیلم های فرنگی داشته ام این ترکیب هیچ معنای خوبی ندارد! حتی می توان گفت اهانت آمیز است! اکثرا برای فرو نشاندن غیرت خاطرخواهی به کار برده می شود! من تا به حال کاربرد محبت آمیزی برای این واژه نشنیده ام!
این روزها این ترکیب ملعون دوست معمولی را زیاد می شنوم ولی به دنبالش هیچ توصیفات معمولی نمی شنوم! مثلا می گوید که من و فلانی دوست معمولی هستیم ولی انقدر دلم برایش تنگ شده... و بعد، یک ساعت توصیف اعمال محیرالعقول برای دیدن و نه حتی حرف زدن با این دوست معمولی! دل آدم هم نمی آید که بگوید مطمئنی این دوستی، " معمولی" است؟
چطور می تواند معمولی باشد؟ مگر آدم وقتی دلش برای دوستش تنگ می شود نمی تواند ابراز دلتنگی کند؟ مگر خدا تلفن نه، پیامک را برای چه آفریده؟ چطور معمولی قضیه این است که در آتش دلتنگی بسوزی و امیدوار باشی طی مجموعه ای از رخدادهای محیرالعقول نیم رخی از این دوست ظاهرا معمولی را ببینی؟
شاید واژه ی معمولی تاکید بر این دارد که نگاه این دوستان بر هم برادرانه یا خواهرانه است! ولی سوال من این است که مگر نگاه آدم ها به هم،در بند این پسوند معمولی است؟
شاید هم این واژه ی معمولی مجوز می دهد به مجموعه ای از دوستی های غیر معمولی! سوال من این است که مگر برای داشتن یک دوستی غیرمعمولی در بند داشتن مجوز از یک دوست معمولی هستیم؟
شاید  این پسوند معمولی منبع اطمینان و اعتماد است برای دوست غیر معمولی مان! باز هم سوال می کنم! واژگان کی انقدر با ارزش شدند که حالا یک پسوند، ضمانت توحد یک دوستی غیر معمولی شود؟
نمی دانم! نمی دانم! شاید با این ترکیب سعی می کنیم کمی مهربانانه تر بگوییم نمی توانیم غیر معمولی باشیم! شاید واقعا قصد و نیت بدی پشتش نباشد! در هر حال من هیچ وفت نه دوست معمولی داشته ام و نه دوست معمولی کسی بوده ام و در نتیجه زیاد صاحب نظر نیستم ولی هرچقدر سبک سنگین می کنم می بینم که آدم ها یا با هم دوست هستند یا با هم دوست نیستند! یا برای هم مهمند یا برای هم مهم نیستند! یا برای هم دلتنگ می شوند یا برای هم دلتنگ نمی شوند و این خصوصیات چیزی نیست که غیر معمولی بودن بتواند متوقف کند! همان قدر که چیزی نیستند که با معمولی بودن نبودشان را بتوان توجیح کرد!
در یکی از این بزرگراه ها جمله ی قشنگی نوشته: زندگی کوتاه تر از آن است که محبت کردن را به تعویق انداخت! وقتی می توانید انقدر ساده دوست باشید چرا این واژه ی معمولی را یدک کش می کنید! اگر دوست نیستید با این ترکیب دوستی معمولی چه چیز را می خواهید ثابت کنید؟ اگر از غیر معمولی بودن می ترسید آیا دوستی ارزش مقابله با ترس را ندارد؟!
در اینجا فقط استعمال این ترکیب توسط یک گروه را درک می کنم! گروهی که تلخی دوستی های یک طرفه را چشیده اند و باز هم انقدر محبتشان بی دریغ بوده است که انگ دوستی معمولی را به جان خریده اند! صاحب نظر نیستم ولی باز هم فکر می کنم مُهر دوست نداشته شده بر پیشانی داشتن سنگین تر از یدک کش کردن این واژه ی ملعون معمولی است!
ملت دوست باشید! عرضه دارید غیرمعمولی باشید ولی معمولی نباشید! دوستی ارزشمندتر از این حرف هاست که با این واژه ی ملعون به گندش بکشید! همه ی آدم های دنیا لازم نیست با هم دوست باشند! همین که دشمن نباشند کافی است! والسّلام!


Thursday, August 1, 2013

اندر باب وبلاگ نویسی

امروز یه استتوس خوندم که دوست داشتم! بعد یه کامنت زیرش خوندم، باز هم دوست داشتم! یه کامنت دیگه، باز هم دوست داشتم! کامنت بعدی لینک بود به یک وبلاگ! پستش را خوندم دوست داشتم! به صفحه ی اصلی وبلاگ آمدم و چندین پست خواندم! باز هم دوست داشتم! ظاهرا وبلاگ یکی از نویسندگان چلچراغ بود! آخرین پستی که خواندم درباره ی عمر مفید وبلاگ ها بود! نوشته بود که آدم بعد از مدتی وبلاگ نویسی در هر بحثی که وارد می شود باید بگوید: اتفاقا من در این باره یک پست نوشته ام! خیلی دچار همزاد پنداری شدم! من خیلی وقت ها در بین حرف زدن هایم مرجع می دهم به وبلاگم! نوشته بود که یک نویسنده مگر در این دنیا چند علاقه دارد! چندین بار می تواند از این علایق بنویسد! دوباره یاد خودم کردم که شاید ده بار مسیر دانشگاه تا خانه را توصیف کرده ام! طوری که صدای خوانندگانم درآمد ولی خب مگر یک نویسنده چقدر علایق دارد! نوشته بود که آدم بعد از دو سال وبلاگ نویسی اگر خواننده پیدا نکرد باید در وبلاگش را تخته کند و اگر خواننده پیدا کند باید مخاطبش را به فلان نوع خاص، خواننده نگه دارد...این ها را که خواندم اول تعجب کردم! اگر وبلاگی تا دوسال خواننده نداشت باید درش تخته شود! بعد یادم آمد که فلسفه ی وبلاگ، عمومی بودنش است  و آرزوی وبلاگ نویس، داشتن خواننده! در واقع انقدر هعی وبلاگم را خصوصی سازی کردم این اهداف اولیه به کلی یادم رفته! انقدر در وبلاگم غر زدم یادم رفته که وبلاگ جایی است برای نوشتن مطالبی که چیزی به خواننده اضافه می کند! مدتی است حتی به خواننده هایم غر می زنم که این چه مدل کامنت گذاشتن است! انگار که نویسنده آن ها باشند و آن ها بایستی چیزی به من اضافه کنند! خلاصه این فکرها را کردم و دلم برای وبلاگ نویسی واقعی تنگ شد ولی هرچه فکر می کنم در خودم نمی یابم که مسیر دانشگاه تا خانه را شرح  دهم یا از پارک لاله تعریف کنم، در خودم نمی یابم که دانشگاه و کارآموزی را به استهزاء بگیرم! خلاصه وبلاگ نویسی به آن معنا که با خواندن نوشته چیزی به خواننده اضافه شود دیگر از من برنمی آید ولی سعی می کنم غرها و دلنوشته هایم را ادبی جلوه دهم! شاید روزی دوباره این بار حتی بهتر واقعا توانستم بنویسم!

حریق

اشتباه کردم
اشتباه می کنم
اشتباه خواهم کرد
مشکل ندانستن درست از اشتباه نیست
مشکل این است که راه درستی وجود ندارد
همه ی راه ها اشتباه است
انتخاب بین اشتباه کردن و سکون است
گاهی دامنه ی آتش اعمالم از خودم فرا تر می رود
می ایستم
وقتی ایستاده ام می بینم که هیچ کس برای من نایستاده است! درنگ نکرده است!
هیچ کس حریم حریقش را کنترل نمی کند! از همه جا آتش می بارد!
پس من هم می خواهم به مسیرم ادامه دهم!
می خواهم اشتباه بعد از اشتباه، اشتباه کنم اما
آتشی هم از درون می سوزاند وقتی از گدازه ی حریق من کسی آه می کشد
باز می ایستم و خود آه می کشم
اشک های من این حریق را حریف نیست
ای کاش باران می آمد
و رنگین کمانی می زد
حتما که رنگین کمان مسیر درست است
اما ابری نیست و بادی
یک پا در آتش درون، یک پا در آتش برون
می گریم
حیف اشک های من این حریق را حریف نیست