و میرسه یه ساعتی از شب که گردش هاتو رفتی،
وبلاگ هاتو خوندی، فیس بوکت رو گشتی،مشقاتو ننوشتی و دیگه فقط مونده که مسواک بزنی
و بخوابی ولی نمی خوای! میترسی! از فردا می ترسی! از حجم عظیم کارها! از حجم عظیم
دلتنگی ها! از جا زدن از زیرکارها، از تسلیم دلتنگی ها شدن و از اینکه شاید فردا
به خوبی امروز نباشه!
چه من بخوابم چه نخوابم خورشید سر وقت بالا می
یاد! و فردا می یاد! کار با کار جایگزین میشه و خوشی با دلتنگی و دلتنگی با خوشی!
توی زندگی آدم ها دوره های کوتاهی هست که همه
چیز مرتبه! که بیشتر از دویدن میشه استراحت کرد! بیشتر از ترسیدن میشه آرامش داشت
و بیشتر از غر زدن و شاکی بودن میشه دوست داشت!
احساس می کنم یکی از این دوره ها منتظرمه! باید
چند ماه دیگه دوید و دلتنگ بود! بعدش دوره ی آرامش و محبت شروع میشه!
فکر نکنید منظورم از این دوره پایان دانشگاه یا
مهاجرته! نه! صرفا یه حسی بهم میگه که اون روز خوبه که قرار بوده بیاد خیلی
نزدیکه!طوری که دارم شعاع گرماشو رو صورتم احساس می کنم!
امیدوارم همین طور باشه!
آره دیگه! خلاصه میرسه یه ساعتی از شب که برای
آدم هیچی نمی مونه به جز این فکرا! این امیدا و این آرزوها!
من اما به طرز لعنتی ای حس می کنم دورم....نمیدونم چرا....خوش به حالت کیمیا!
ReplyDelete