Thursday, August 29, 2013

I found him

 دو سال یا بیشتر یا کمتر بود که چیزی در من مرده بود، انگار که در قسمتی از وجودم چراغی خاموش شده باشه! تو این دو سال به هر وری زدم تا این چراغ روشن شه! سه تا وبلاگ نوشتم، آلمانی یاد گرفتم، دایره ی دوستی ام رو سه برابر کردم و از آدم ها علنی و غیر علنی، یک باره و چند باره خواستم که این چراغ رو روشن کنند! ولی نشد که نشد و زندگی به روال از امروز به فردا از فردا به پس فردا افتاد! یک هدف طلایی اپلای هم این وسط بود که فردا شدن امروزها رو هم سخت می کرد و هم آسون! امروز هم یک روز بود که قرار بود فردا بشه و محض تنوع رفتم کلاسی که کلاس زبان از باب تبلیغ گذاشته بود! استاد دیر اومد و وقتی که اومد بر عکس انتظارم یک پسرک بود! با خودم گفتم: به به! یک فارغ التحصیل دانشگاه آزاد! سه ساعت از عمرمون تلف شد! دهنش رو باز کرد و نظرم عوض شد! بزرگ شده ی نیویورک و هر جایی اش هم نه! منهتن!، فوق لیسانس برق از یکی از بهترین دانشگاه های سوئیس، مسلط به فرانسه و اسپانیایی! هر کدوم از این اطلاعات رو که می داد مطمئن تر می شدم که این آدم همه ی آرزوهای منو زندگی کرده! کلاسی که ارائه داد بدون شک از بهترین کلاس های مکالمه ای بود که تو عمرم رفته بودم! یک بخش از کلاس راجع به تاریخ آمریکا بود و من راجع به مارتین لوتر کینگ صحبت کردم! وقتی راجع به موضوعی حرف می زدم که اکثریت کلاس ایده ای ازش نداشتن، احساس کردم تو اتاق تاریک وجودم کسی کبریت زده! یادم اومد که بابا من 13 سالم که بود تاریخ آمریکا می خوندم، یادم اومد که بابا من همونی ام که توی اولین فیری دیسکاشنی که شرکت کرد بین یه مشت غریبه ی از خود مچکر پا شد گفت :
I’m Kimia and I want to live in Orange County, California
این آدم با ما اومد نهار و همه ی سوالتمون در باب آمریکا و اروپا و مهاجرت رو با کمال خوشرویی جواب داد و وقتی بهش گفتم:
Life is hard
جواب داد : Life is joyfulو چراغ روشن شد
الان دو ساله دارم فریاد می زنم Life is hard و در جواب فقط ناله هایی بدتر از مال خودم شنیدم تا جایی که گفتم نه حالا...اونقدرها هم بد نیست! بهترین جوابی که شنیده بودم این بود که : You’re a woman, nothing is good enough
Life is joyful رو شاید خیلی شنیده باشم ولی این اولین باری بود که joy رو در نگاه و صدای گوینده می شنیدم!
خلاصه اینکه چراغ روشن شده و life is joyful!  



3 comments:

  1. آی فوند هیم رو که خوندم کلی ذوق کردم و هی خندیدم تا ته این پست:))،خوشحالم واست:**

    ReplyDelete
  2. آدم های جدید می تونن نگاه کردن از زاویه جدید رو بهمون یاد بدن
    چه خوب:)
    چه کلاسی بود حالا؟:دی

    ReplyDelete
  3. کیمیا،یه چیزی تو این پست بود که دیشب ذهنمو خیلی مشغول کرد و فکر کردم بنویسمش که از ذهنم بیرون بره.
    نه اهل منهتن بودن و بزرگ شده ی نیویورک بودن یا فارغ التحصیل شدن از دانشگاه سوییس نشانه ی با شعور بودنه،نه دانشگاه آزادی بودن نشانه ی بی شعوری.
    نه اینکه بخوام بگم این آقایی که دیدی توی کمالاتش شکی وجود داره،نه!
    می خوام بگم این طرز تفکر اشتباه یا حتی خطرناکه.دسته بندی و کلاس گذاری و امتیاز دهی به آدم ها از درجه ی انسانیتشون کم می کنه.هر انسان فارغ از اینکه کجا بزرگ شده و کجا درس خونده و مادر و پدرش کیه ارزش شناخته شدن و مورد احترام بودن رو داره.
    می دونی اینکه دسته بندی می کنی و یه سری رو بدون توجه به ابعاد شخصیتیشون از خودت می رونی می تونه به سر خودت هم بیاد،مثلا یه شریفی نمی تونه بگه هر کی تهران درس خونده بی سواده؟یه آمریکایی نمی تونه بگه هر کی خاورمیانه ایه وحشیه و نمی تونم بهش اعتماد کنم؟
    پیج "آدم های نیویورک" رو دیدی دیگه؟نشون میده هر آدم حتی یه مرد بی خانمان هم میتونه داستان خودش،بخش آموزنده و جذاب خودش رو داشته باشه
    باشد که نیویورک با همه ی تفاوت هاش و رنگارنگ بودنش از آن تو باشه :)

    ReplyDelete