Wednesday, February 26, 2014

Spontaneous

فکر می کنم تو انگلیسی اگه شخصی Spontaneous باشه، یعنی اینکه بدون فکر و برنامه ریزی کردن  یهو وارد عمل می شه و کارهای هیجان انگیز می کنه! توی م.شیمی هم اگه واکنشی Spontaneous باشه در واقع همون واکنش خود به خودی خودمونه و این دو کاربرد بسیار متفاوت یک لغت همیشه برای من جالب بوده!
امروز ما Spontaneous ترین بودیم و صرفا با دیدن یه نونوایی و گوجه های یه سوپر دلمون نون پنیر گوجه خواست و خیلی جدی همه ی عناصر یک نون پنیر گوجه ی ایده آل رو خریدیم و نشستیم تو ماشین نیلوفر خوردیم! دارم فکر می کنم همون طور که برای خود به خودی بودن یه واکنش لازمه که دلتا جی منفی باشه، امروز هم یک دلتا جی منفی ما رو Spontaneous کرد! و همون طور که یه دلتا جی منفی حاصل یه دلتا هاش منهای یه تی دلتا اسه، شاید ترکیبی از همه ی غصه ها و ناکامی های این ایام با همه ی خاطرات خوبه ما از صبحانه خوردن گاهی تو کافه های شیک و گاهی تو گوشه ی پارک و دشت و دمن، باعث شد که ما انقدر خود به خودی بخوایم توی یک عصر اسفند بشینیم تو ماشین نیلو و با اشتهاترین نون پنیر گوجه رو بخوریم و این بدون شک بهترین خاطره ی سال 92 برای من بود....
پ.ن
امیدوارم ماشین نیلو خیلی کثیف نشده باشه :دی


Tuesday, February 25, 2014

Myriad of sad events

I don't like tomorrow and if I don't like it I wonder how much she must hate it.
Dear God, I'm not judging your will I am just stating facts so maybe I can begin to understand the reason behind all this. This week was supposed to be the week which I plan my birthday and everybody is super cite about it! Instead tragedy stroke and we ended  up on going to a memorial service tomorrow!When tragedy strikes like this, it pulls your head out of your butt and makes you realize how insignificant your usual sorrows are but it doesn't make them any less hurtful it just adds up to the pain! Last year around this time of the year I told someone that it hasn't been a good year for me and next year will definitely be a good year! I can't nag! Nothing bad happened to me and I had peace of mind for a change but generally it was not a good year! We witnessed death of three people under 22! Two I even didn't know and one I barely knew but they were still tragedies and I shed tears over them! Now we have a friend who has lost her mom and this time it's a close friend! I can'r wrap my head around these tragedies ! As i told Niousha today, my life has turned into a myriad of long periods of waiting for sad and hard things to pass and good things to come! She talked of inner happiness and I believe in that! I mean that fact that I get to support my friend tomorrow gives me inner joy but sometimes and once a year is not that much to ask, you need to scream happiness and not just feel it inside! I keep hoping for my admissions to come so I find something solid to be happy about but they are sure taking their time! So dear God, help us all to be patient and grateful cuz I do believe you have a grand plan for us....

Sunday, February 23, 2014

شریک در غم دوست عزیزم

من در انتظار معجزه نبودم ولی همیشه در دعاهام از خدا براشون وقت بیشتری می خواستم! دوست داشتم همون طور که برنامه داشتن برای خواهرش عروسی می گرفتن ولی از همین هم که تونستن در قید حیات مادرش خواهرش رو عقد کنن خوشحالم! دوست داشتم امروز نبود! امروز که آز کنترل داشت و تا عصر دانشگاه بود! دوست داشتم امروز نبود! امروز که از ساعت 7:30 صبح پیش خودم نشسته بود و من چون جرأت نداشتم حال مادرشو بپرسم گفتم لاکات خیلی قشنگه! برای عقد خواهرش لاک قرمز زده بود، لاکش خراب شده بود ولی نرسیده بود پاک کنه! دوست داشتم امروز نبود تا اون لاکای خسته رو انگشتاش نبود! دوست داشتم لاکاشو خودم براش پاک می کردم و دستای مهربونش رو نگه می داشتم! دوست داشتم حداقل امروز نبود تا بتونه خدافظی کنه! که تا لحظه ی آخر پیشش باشه! ولی خب معلومه چیزایی که ما می خوایم هیچ وقت نمی شن و خب من در حکمت خدا شک نمی کنم، فاتحه می خونم و حساب می کنم که چند شنبه مراسم ختمشونه! دوست دارم تو مراسم ختم حتما شرکت کنم! دلداری دادن آدمای قوی خیلی سخته! وقتی بغلشون می کنی توی آغوشت محکم و سخت اند ولی دارن از درون می شکنن وخیلی سخته! نمی دونم چجوری نگاش کنم! چجوری تسلیت بگم! دوست دارم مثل هر شب می بود امشب، تو نت گشتن و فکر و خیال های الکی کردن ولی خب امشب اینجوری نیست! امشب فکر و خیال ها عین واقعیت اند و غصه ها خیلی بزرگ و در مقابله باهاشون فقط می شه فاتحه خوند! روحش شاد! فکر نکنم کسی از بهشت وبلاگ منو بخونه ولی مادر مهربون شما بهترین دختر دنیا رو دارین! مهربون ترین و بی آزارترین! ما کلی مواظب دخترتون هستیم و کلی دوستش داریم! من نمیذارم از درساش عقب بیفته و برای اپلایش هر کاری که بتونم می کنم! مادر مهربون ما دخترتون رو خیلی دوست داریم! از بهشت مواظب همه ی ما باش...

روحشون شاد...خدایا صبر بده به این خانواده...نمی دونم از خوانندگان این وبلاگ چند نفر به فاتحه خوندن اعتقاد دارن ولی اعتقاد دارید یا ندارید در مقابل مرگ فقط میشه فاتحه خوند...

Saturday, February 22, 2014

مسخره بازی های زندگی

امروز نمی دونم فازم چی بود ولی عجیب اشتها داشتم برای همه ی مسخره بازی های زندگی! هوم ورکی رو نوشتم که حتی برای استاد مهم نیست، کوییزی رو خوندم که نمره اش برام مهم نیست، به محض خونه رسیدن کیفم رو خالی کردم و وسایل فردامو گذاشتم توش، برای فردام مانتو اتو کردم، کارای آشپزخونه رو کردم، رفتم خونه ی مامان بزرگم و حرف های همسایه اش برام جالب بود و از مصاحبتش لذت بردم، روی جوش هام کرم زدم، گزارش کار نوشتم، سالاد خوردم و سر میز شام قاشق چنگال گذاشتم و برای ماست قاشق اوردم، تو جمع شدن میز شام کمک کردم، وبلاگ نوشتم! این ها همه مسخره بازی های زندگیه ولی اینا در واقع خود زندگیه! آدم باید بپذیره که همیشه نمی تونه مشغول یه کار بزرگ باشه، یه پروژه بزرگ زیر دستش باشه و یه هدف متعالی داشته باشه! گاهی وقت ها زندگی فقط مسخره بازیه! من برای یه مدت خیلی خیلی طولانی انقدر به حساب خودم پروژه های بزرگ زیر دستم بود که قاطی هیچ کدوم از مسخره بازی های زندگی نمی شدم! به قول استادی صبح مثل گاو از جام پا می شدم و شب مثل گاو بر می گشتم تو تختم! می شد گفت الان دو ماهه که پروژه های بزرگم به سر اومدن! مدام تو خونه حوصله ام سر می رفت و با خودم فکر می کردم که 24 ساعت واقعا برای یک روز زیاده و چرا همه از کمبود وقت می نالن! سردرگم بودم! دیروز سردرگمی به اوج خودش رسید! یک روز کامل فقط روی صندلی اتاقم نشستم و در حالی که موسیقی هم در زمینه پخش می شد به موهام نگاه کردم! به دیوار، فرش! مثل کسی که به پیشواز مرگ بره ساکن نشستم ولی فردای اون روز باز هم زنده بودم و ناگهان برام روشن شد چرا این همه سردرگمم! مسخره بازی های زندگی! من یادم رفته بود که این مسخره بازی ها وجود دارن! یادم رفته بود که انجام خیلی هاشون حس خوبی دارن! درسته من اسمشون رو گذاشتم مسخره بازی ولی حتما که چیز های مهمی هستن! اگه مهم نبودن آدمی زاد سال بعد از سال، نسل بعد از نسل، عید که می اومد خونه تکونی نمی کرد، لباس نو نمی پوشید، دید و بازدید نمی رفت و خلاصه تو یه کلمه مسخره بازی نمی کرد!

Monday, February 17, 2014

پله های سردفنی

پله های لابی! همونایی که همیشه روشون می شینیم، وقتی از نهار اومدیم و منتظریم کلاس ساعت دو شروع بشه، وقتی امتحان داریم و همه ریدف می شینیم روشون! خیلی شده که همه با هم بشینیم روشون، خیلی هم شده که خودم تنها بشینم و تکیه بدم به ستون بینشون! از این پله ها خیلی حرف دارم برای گفتن خصوصا از سرماشون، نه سرمای سنگی بودنشون، سرمایی که وقتی میشینی روشون و عمود به لابی فنی نگاه می کنی، سر تا پا تو مور کنه! حتما اینکه این پله ها جادویی اند چون وقتی میشینی روشون، خصوصا در مرکزشون، یه جوری از جریان حیات در فنی جدا میشی و تبدیل میشی به یه ناظر! یه ناظر که می بینه و به جز همهمه ها چیزی نمی شنوه ولی ناخداآگاه حدس میزنه که این آدم ها که دو به دو و سه به سه وایسادن دارن به هم چی میگن! با نشستن روی این پله ها گاها خیلی غصه خوردم از نگاه کردن دوستی هایی که همیشه جلوم بودن ولی هیچ وقت عضوشون نبودم! از دیدن آدم هایی که همیشه می شناختم ولی هیچ وقت بهشون سلام نکردم و در این ایام پیری از دیدن نسل های بعدم! از اینکه چقدر هنوز شور و شوق دارن و من هرچقدر هم کتابای ترم های پیشم رو بهشون بدم و هواشون رو داشته باشم و باهاشون فامیل بازی کنم یکی ازشون نمی شم، شاید صرفا به خاطر تفاوت ورودی ها!
خلاصه چه روز هایی رو این پله ها نشستم و آدم هایی رو نگاه کردم که میرن سر کلاس و از کلاس برمیگردن! آدم هایی که صرفا می خواستن برن دستشویی ولی به خاطر مسیر دستشویی شدیدا تحت رادار من قرار گرفتن! آدم هایی که جلوی در نوار هی تجمع می کنن و اونایی که گوشه ی سرشون از در نوار می یاد بیرون و انگار که لابی فاقد اکسیژن باشه دوباره برمیگردن تو! جالبه که یه چیزایی با آدم می مونه، درسته که الان با این موی سفیدم می دونم که تو نوار هیچ خبری نیست ولی هنوز هم تحت تاثیر اون روزهای سال اول که با ناتوانایی خودم در پذیرفته شدن تو نوار مواجه بودم، هنوز به اون آدم هایی که فقط گوشه ی سرشون از نوار بیرون می یاد حسودی می کنم، هنوز هم وقتی آخرین کلاس روزم تموم میشه و می یام لابی ناخودآگاه تو نواره رو نگاه می کنم! جالبه!

بهترین حس هم وقتی که رو این پله ها نشستی و در کمال نامرئی بودنت آدم ها می یان و بهت سلام میکنن و اگه وقت داشته باشن می یان میشنن پیشت! شاید یکی از بهترین لحظه های ترم پیش وقتی بود که از سیر از دنیا رو این پله ها نشسته بودم و شاگردم اومد بهم سلام کرد و بدترین و دردناک ترین و سردترین لحظه ی این پله ها هم وقتی که آدم ها به وضوح می بیننت که رو اون پله ها نشستی و عمیق ترین نگاه رو به عمق فنی داری ولی براشون نامرئی، نمی بیننت یا ارزش سلام کردن نداری؟! نمی گم که همچین آدم هایی برای من ارزشی دارن و من به این رفتارشون اهمیت خاصی می دم ولی اهمیت ندادن من از سرمای این پله ها چیزی کم نمی کنه! آی پله های سر فنی!

Wednesday, February 12, 2014

The old me is back in town

By each passing day I feel more and more like my old own self
Once again I see beauty in people and places
Once again I enjoy descriptive writings
In old days I used to think that the old me was not good enough
That she needs to change some how
But when I lost her, like anything else that gets lost I started to see what a darling she was
The bitterness of the years that went by did made me wiser
But feels great to be the old me again
Much older
Much wiser
But the same beauty seeker




Enghelab! All life has to offer in one street!

If you want to feel all the life and energy that flows around in this street follow my lead! Pick a precisely beautiful day with a mild breeze and a shimmering sun light as its two main ingredients! Kick off your journey from the main door of University of Tehran AKA 50 Tomani! Walk down to Valiasr quarter and have your eyes on the people who are walking in the opposite direction! The people you see here you’ll find in no other place in this intensity! Most of them, art students recognized by the art craft or musical instruments they carry on their backs! Most of them peculiar out of this world! Guys with long hair and girls in long skirts! They all walk by the green fencing of the university, all so departed from this world, all so in character as they were destined for this side walk, to shine under its amazing lighting! So you should’ve reached Ghods by know and you may think the magic is over but wait a second! Look to your left! See that English book store! I know that you want no English books but trust me, step in this store and ask how much a random book is and you’ll hear the most American accent there is to be heard in this town for this man has listened to English recordings that are played over and over in his store for all his life or that’s my version of his life story! Ok! I know that you see some exciting venues by the road but trust me for now just get excited about them ‘cause we will make a turnaround but not before you cross over Vesal! I know that you respect rules but for this one time join the crowd of people who pass the street at a red light but put your focus on the drivers’ expressions, they all talk to you so passionately: Bitch! Don’t you see it’s our green?! If I were you I would keep on going till I reach Vali Asr square but I feel that you’re running out of patience so make your grand turnaround! Here we go! Keep your eyes open ‘cause familiar faces always show up in the bulk of strangers who pass you by! It’s the magic of the street! Ok! We’re going in the exciting bookstore this time, the one, and the only: Ofoq! Do look around and wonder why the English books have to be so expensive but notice something else for me as well! There’s always someone looking for a gift here! If you’re lucky you get to see the whole pack: Guy holding a cake and crazy chicks around him running around trying to find the perfect gift for wrapping up a surprise birthday party! To everything there is another side and so is to Enghelab! Pass the street with me, will you?! Do look at the beauty of Cafe’ Faranse and the joy of people standing behind its windows ‘cause we are saying goodbye to the glamorous part of this street and stepping into a land I would like to call the land of the God forsaken! In every inch of this land you’ll see, worn out leather coats, greasy hair and you can just wonder where the god forsaken land have they come from and where are they going in this rush! There it is! The beauty! Flags up in the sky! The world’s most pretty university entrance! You want to capture this beauty at least with a camera phone but there is always and I mean always a creepy guy standing there to creep you out and let’s be honest without these creepy people this side of Enghelab would have no character at all! Now open your ears and listen to life! To book store advertisements, to the street! All’s happening so fast that you can’t catch breath! Pass over to the other side of the street, listen to the poor man crying out his heart that there’s a café in this dead end, forgotten alley! Get on a car and ride home revitalized ‘cause you just lived all life has to offer in one street!


Monday, February 10, 2014

The little blond girl

Today I met a little blond girl
She believed in love as a magical sense
Something that overcomes all
and love in first sight
I told her when I was your age
I believed in that hot and heavy love
But now I know that love is not a magic flying in the air
But it’s something to be learnt
She told me can you learn to be afraid?
If you’re not afraid of a roach can I teach you to fear one?
I just answered no but I really should’ve said
Darling, you know what else can’t  be learnt? Heartbreak
Who dares to break your heart with those blue eyes and blond hair?
Have you ever felt invisible?
Of course not with that cute sweatshirt you probably hand made
My sweet
When you enter a room all eyes are on you
And all guys want you
So keep on
Naively look for the one
For you’re too cute to be heartbroken
Just try not to break too many hearts




Sunday, February 9, 2014

Look out for me

Dear God,
I always try to look out for my friends.
Please look out for me :)
Thanks in advance

Saturday, February 8, 2014

تاکسی

امروز اگه خونه مون نزدیک نبود عمرا دانشگاه نمی رفتم ولی خب 5 دقیقه تا سر خیابون رفتن، سوار اولین تاکسی شدن و یک ربعه شیک رسیدن جلو در یونی این حرف ها رو نداره!

سر خیابون رسیدم یکی از شاگردهای کلاس سیالاتم هم منتظر تاکسی بود! من قبلا هم اونو دیده بودم ولی اون مثکه اولین بارش بود و شوک شده بود چون هیچ سلام و علیکی نکرد و هر چند این رفتار از جانب من پذیرفته است از جانب سایر آدم های این دنیا که ادعای عادی بودن می کنن غیر قابل قبوله! به اولین ماشینی که گفتم انقلاب وایساد! دو نفر جا داشت ولی شاگردم سوار نشد! نمی دونم احساس کرد شاید ممکنه بخورمش ولی راضی بودم چون من هم حوصلشو نداشتم! رسیدیم به ترافیک سر بلوار! من دیگه عادت دارم! می دونم که این ترافیک ماکزیمم 5 دقیقه دووم می یاره و بعد سر می خوریم تو 16 آذر و سه سوته می رسیم! آقای راننده مثکه به این قضیه واقف نبود! یهو قاطی کرد و از یه فرعی مسیر خیابون دکتر قریب رو پیش گرفت! من از این مسیر متنفرم! نه چون خیلی طولانی تره! نه چون چراغ و قرمز ها و ترافیکش اعصاب خورد کن تر از ترافیک بلواره! چون دیگه جلوی در دانشگاه نمی تونم پیاده شم! باید درست در مرکز شلوغی انقلاب پیاده شم! هرچقدر ضلع شمالی و شرقی میدون انقلاب رو دوست دارم از ضلع جنوبی و غربی اش متنفرم! انگار همه ی کثافت شهر جمع شده تو این دو ضلع! خلاصه انقدر تو این تاکسی به من فشار اومد که به دانشگاه که رسیدم سردرد داشتم! اینکه وقتی رسیدم شاگردم رو تو لابی دیدم که قشنگ معلوم بود حداقل یک ربع از من زودتر رسیده هم بهم کمکی نکرد!

Friday, February 7, 2014

I beg you! Let it be ....

When i find myself in times of trouble
Mother mary comes to me
Speaking words of wisdom, let it be.
And in my hour of darkness
She is standing right in front of me
Speaking words of wisdom, let it be.
Let it be, let it be.
Whisper words of wisdom, let it be.

And when the broken hearted people
Living in the world agree,
There will be an answer, let it be.
For though they may be parted there is
Still a chance that they will see
There will be an answer, let it be.
Let it be, let it be. yeah
There will be an answer, let it be.

And when the night is cloudy,
There is still a light that shines on me,
Shine on until tomorrow, let it be.
I wake up to the sound of music
Mother mary comes to me
Speaking words of wisdom, let it be.
Let it be, let it be.
There will be an answer, let it be.
Let it be, let it be,
Whisper words of wisdom, let it be.

Thursday, February 6, 2014

خانوم ببخشید

ساعت2:45 بعد از ظهره! آفتاب خیلی بلنده و دما باید نزدیک 40 درجه باشه! از تاکسی پیاده شده! کارت دانشجویی شو از همین ور خیابون به سمت حراست گرفته! شالش رو هی عقب جلو میکنه تا گردنش معلوم نباشه! می خواد بره اون ور خیابون! صداش می کنم: خانوم ببخشید! برمیگرده! مانتوی نخودی و خنکش رو پوشیده! خانوم ببخشید! شما تو این بعد از ظهر تابستونی واسه چی میرین دانشگاه؟ معلومه که قبل از من چند نفر دیگه هم ازش پرسیدن! محکم جواب میده: برای حلقه ی فیری دیسکاشن! ما چند تا از بچه های فنی هستیم که به انگلیسی بحث می کنیم و نوارخونه هم فقط همین ساعت رو تونسته بهمون بده! بهش لبخند میزنم و میگم : اگه بهت بگم پدر و برادرت راست میگن و تعداد خوبی از آدم های این حلقه اهدافی به جز انگلیسی حرف زدن دارن بهم چی می گی؟همون حرفی رو میزنم که به پدرم زدم! موضوعات بحث های این حلقه همه سنگین انتخاب میشن و بعد از حلقه هم هر وقت بهم میگن بیا تفریحی بریم من می گم که باید برم خونه! می دونم که این جواب رو خودش هم باور نداره! بهش میگم یه روز آرزو داری برگردی به آفتاب جلو فنی و بگی ایول بریم! بهش میگم من می دونم تو دلت چیه! این کاملا طبیعیه! نمی خواد همیشه انقدر جدی باشی! این فقط یه حلقه است! مثل دیوونه ها نگام میکنه و میره!
ساعت 10:30 صبح یک روز تابستان و ماه رمضان! مانتوی قهوه ای! شلوار سفید! شال سیاه! کیفش را با دو دست محکم بغل کرده و با بی قراری جلوی پله های خانه ی هنرمندان راه می رود! خانوم ببخشید! شما اینجا چه می کنید؟ اینجا که تعطیل است! منتظر کسی هستم! خب چرا انقدر هراسانید؟ دیر کرده؟ خواب مونده! پیش می یاد! آرام باشید! اصلا چرا اینجا قرار دارید؟ چرا این ساعت که بنده خدا خواب بماند؟ خب هوا تا دو ساعت دیگر از گرما غیر قابل تحمل می شود! رمضان هم هست، جای دیگری به ذهنمان نرسید!خیلی منطقی است! چرا انقدر به کیفت محکم چنگ زدی؟! چون دستانم می لرزد! قدیم ها فکر می کردم فقط وقتی برای کلاس انشا می خوانم یا امتحان پیانو می دهم دستانم می لرزد ولی دو هفته پیش فهمیدم وقتی قرار هم دارم دستانم می لرزد! اگر به تو بگویم که این هیجانت نه تنها طبیعی است بلکه خیلی شیرین و دوست داشتنی است ولی او آدمی که تو فکر می کنی نیست به من چه می گویی؟ جواب این سوال رو هم آماده دارد! این که دِیت نیست! من اصلا دنبال همچین چیزی نیستم! و اگر به تو بگویم نظرت عوض می شود و تا فرق سر در این رابطه غرق می شوی؟ رسید! در جواب سوال دیر که نکردم چند وقته منتظری جواب می دهد همین الان ها رسیدم! دختره ی احمق دوست داشتنی!
ساعت 11 شب! زمستانِ سرد! گوشی اش را مشت کرده توی دستش گریه می کند! خانوم! شما چرا دارید گریه می کنید؟ چون نه تنها دوستم ندارد، نمی خواهد با من حتی دوست باشد! حتی نمی خواهد با من آشنا باشد! هیچ صنمی نمی خواهد با من داشته باشد! اگر به شما بگویم در دو سال آینده حداقل ده بار دیگر دوباره در همین موقعیت با این آدم قرار می گیرید چه می گویید؟ پتو رو می کشد روی سرش و شدیدتر گریه می کند! امروز از او متنفر است، فردا دوباره به نقطه ی صفر بر می گردد!
همین چند ماه پیش! 10 شب! پای نوت بوک! خانوم شما دارید چه کار می کنید؟ دارم مقاله می نویسم! خانوم شما بسیار خسته اید، اشتباه نکنم امتحان جی آر ای مگر ندارید! امشب ددلاین مقاله است! من امشب باید این مقاله را تمام کنم! این صفحه هایی که این زیر باز است چیست؟ وبلاگ جدید! این وبلاگ را چرا هنوز می خوانید؟ ذهنم چیزی برای نوشتن ندارد به جز مقاله البته! عادت! خجالت نمی کشم! هر قضاوتی می خواهی بکن! ذهنم خسته است! اگر به شما بگویم رزومه تان با کمترین زحمت به بیشترین اوج می رسد چه می کنید؟ جواب میدهد باید استاد پیدا کنم! چرا استادها جواب مرا نمی دهند!
نشسته و به پهنای صورت لبخند می زند! خانوم شما چرا نمی توانید دست از لبخند زدن بکشید؟ باز هم که تویی! نمی دانم! شاید عاشق شدم! باید برگردی و از دختری که در پارک خانه هنرمندان بود بپرسی که آیا این همان حس عاشق شدنش است ؟! چی داری گوش می کنی؟ آنی لیتل! دو سال بود گوش نمی کردی! یعنی دوباره همون حس رو داری؟ این بار برنامه چیه؟ چند بار باید در حال گریه و زاری جمعت کنم؟ می خنده و باز هم لبخند میزنه! نترس این بار برنامه ای ندارم، فقط از این حس خوشحالم و میدونی شاید اگه تک تک اون روزها نبود، امروز هم نمی تونست باشه! خب این بار چی قراره بهم بگی، چی قراره ازم بپرسی؟ این بار هیچی! هر دو با هم نشستیم اینجا سعی می کنیم این حس رو گم نکنیم و دوباره بنویسیم



Wednesday, February 5, 2014

In my mind I've been set free

Silver Moons and paper dreams, 
Faded maps and shiny things. 
You're my favorite one-man show. 
A million different ways to go. 

Painted scenes, I'm up all night. 
Slaying monsters, flying kites. 
Speak to me in foreign tongues. 
Share your secrets one by one. 

Hidden walk ways back in time. 
Endless stories, lovers cry. 
In my mind I've been set free. 
Even if you can't take this journey with me

Tuesday, February 4, 2014

Recited to me by my dear Amme in a beautiful snowy day

گشت غمناک دل و جان عقاب               
چو ازو دور شد ايام شباب
 
ديد کش دور به انجام رسيد               
آفتابش به لب بام رسيد
بايد از هستي دل بر گيرد            
ره سوي کشور ديگر گيرد
خواست تا چاره ناچار کند               
دارويي جويد و در کار کند
صبحگاهي ز پي چاره کار             
گشت بر باد سبک سير سوار
گله کاهنگ چرا داشت به دشت             
ناگه از وحشت پر ولوله گشت
و ان شبان بيم زده، دل نگران               
شد پي بره‌ نوزاد دوان
 
کبک در دامن خاري آويخت            
مار پيچيد و به سوراخ گريخت
آهو استاد و نگه کرد و رميد            
دشت را خط غباري بکشيد
ليک صياد سر ديگر داشت             
صيد را فارغ و آزاد گذاشت
چاره مرگ نه کاريست حقير                
زنده را دل نشود از جان سير
صيد هر روزه به چنگ آمد زود            
مگر آن روز که صياد نبود
آشيان داشت در آن دامن دشت             
زاغکي زشت و بد اندام و پلشت
سنگها از کف طفلان خورده                
جان ز صد گونه بلا در برده
 
سال‌ها زيسته افزون زشمار                
شکم آکنده ز گند و مردار
بر سر شاخ ورا ديد عقاب                    
ز آسمان سوي زمين شد به شتاب
گفت که اي ديده ز ما بس بيداد          
با تو امروز مرا کار افتاد
مشکلي دارم اگر بگشايی                 
بکنم آنچه تو مي‌فرمیاي
گفت: ما بنده درگاه توایم              
تا که هستيم هوا خواه توايم
بنده آماده بود فرمان چيست؟            
جان به راه تو سپارم، جان چيست؟
دل چو در خدمت تو شاد کنم              
ننگم آيد که زجان ياد کنم
اين همه گفت ولي در دل خويش          
گفتگويي دگر آورد به پيش
 
کاين ستمکار قوي پنجه کنون            
از نيازست چنين زار و زبون
 
ليک ناگه چو غضبناک شود                
زو حساب من و جان پاک شود
 
دوستي را چو نباشد بنياد                
حزم را بايدت از دست نداد در دل خويش چو اين راي گزيد            
پر زد و دور ترک جاي گزيد زار و افسرده چنين گفت عقاب             
که مرا عمر حبابیست بر آب
راست است اين که مرا تيز پرست              
ليک پرواز زمان تيز تر است من گذشتم به شتاب از در و دشت          
به شتاب ايام از من بگذشت ارچه از عمر دل سيري نيست               
مرگ مي‌آيد و تدبيري نيست
 
من و اين شهپر و اين شوکت و جاه        
عمرم از چيست بدين حد کوتاه؟ تو بدين قامت و بال ناساز              
به چه فن يافته‌اي عمر دراز؟
پدرم از پدر خويش شنيد            
که يکي زاغ سيه روي پليد
 
با دو صد حيله به هنگام شکار              
صد ره از چنگش کردست فرار پدرم نيز به تو دست نيافت              
تا به منزلگه جاويد شتافت
 
ليک هنگام دم باز پسين             
چون تو بر شاخ شدي جايگزين
 
از سر حسرت با من فرمود               
کاين همان زاغ پليدست که بود
 
عمر من نيز به يغما رفته است              
يک گل از صد گل تو نشکفته است
 
چيست سرمايه اين عمر دراز؟            
رازي اينجاست تو بگشا اين راز
زاغ گفت : گر تو درين تدبيری            
عهد کن تا سخنم بپذيري عمرتان گر که پذيرد کم و کاست               
ديگران را چه گنه کاين ز شماست زآسمان هيچ نياييد فرود                 
آخر از اين همه پرواز چه سود؟
 
پدر من که پس از سيصد و اند                
کان اندرز بد و دانش و پند
 
بارها گفت که بر چرخ اثير              
بادها راست فراوان تاثير
 
بادها کز زبر خاک وزند                
 تن و جان را نرسانند گزند
 
هر چه از خاک شوي بالاتر                
باد را بيش گزندست و ضرر
 
تا به جايي که بر اوج افلاک             
 آيت مرگ شود پيک هلاک
 
ما از آن سال بسي يافته‌ايم             
کز بلندي رخ بر تافته‌ايم
 
زاغ را ميل کند دل به نشيب            
عمر بسيارش از آن گشته نصيب
 
ديگر اين خاصيت مردار است             
عمر مردار خوران بسيار است
 
گند و مردار بهين درمانست                
چاره رنج تو زان آسانست
 
خيز و زين بيش ره چرخ مپوی             
طعمه خويش بر افلاک مجوي
 
آسمان جايگهي سخت نکوست            
به از آن کنج حياط و لب جوست
 
من که بس نکته نيکو دانم               
راه هر برزن و هر کو دانم
 
آشيان در پس باغي دارم            
وندر آن باغ سراغي دارم
 
خوان گسترده الواني هست            
خوردني‌های فراوانی هست
آنچه زان زاغ و را داد سرا              
گند زاري بود اندر پس باغ
 
بوي بد رفته از آن تا ره دور              
معدن پشّه، مقام زنبور
 
نفرتش گشته بلاي دل و جان              
سوزش و کوري دو ديده از آن
 
آن دو همراه رسيدند از راه              
زاغ بر سفره خود کرد نگاه گفت :خواني که چنين الوانست             
لايق حضرت اين مهمانست
 
مي‌کنم شکر که درويش نيم               
خجل از ما حضر خويش نيم
گفت و بنشست و بخورد از آن گند           
تا بياموزد از و مهمان پند
 
عمر در اوج فلک برده به سر             
دم زده در نفس باد سحر ابر را ديده به زير پر خويش             
حيوان را همه فرمانبر خويش
 
بارها آمده شادان ز سفر                     
به رهش بسته فلک طاق ظفر
 
سينه کبک و تذرو و تيهو                
تازه و گرم شده طعمه او
 
اينک افتاده بر اين لاشه و گند             
بايد از زاغ بياموزد پند؟ بوي گندش دل و جان تافته بود               
حال بيماري دق يافته بود
گيج شد، بست دمي ديده خويش             
 دلش از نفرت و بيزاري ريش
 
يادش آمد که بر آن اوج سپهر             
هست پيروزي و زيبايي و مهر
 
فرّ و آزادي و فتح و ظفرست             
نفس خرّم باد سحرست ديده بگشود و به هر سو نگريست              
ديد گردش اثري زينها نيست آنچه بود از همه سو خواري بود               
وحشت و نفرت و بيزاري بود
 
بال بر هم زد و برجست از جا            
گفت : کاي يار ببخشاي مرا سال‌ها باش و بدين عيش بناز             
تو و مردار تو عمر دراز
 
من نيم در خور اين مهمانی              
گند و مردار ترا ارزاني
 
گر بر اوج فلکم بايد مرد                  
عمر در گند به سر نتوان برد
شهپر شاه هوا اوج گرفت                 
زاغ را ديده بر او مانده شگفت
 
رفت و بالا شد و بالاتر شد               
راست با مهر فلک همسر شد
 
لحظه‌‌اي چند بر اين لوح کبود             
نقطه‌اي بود و سپس هيچ نبود