امروز نمی دونم فازم چی بود ولی عجیب اشتها
داشتم برای همه ی مسخره بازی های زندگی! هوم ورکی رو نوشتم که حتی برای استاد مهم
نیست، کوییزی رو خوندم که نمره اش برام مهم نیست، به محض خونه رسیدن کیفم رو خالی
کردم و وسایل فردامو گذاشتم توش، برای فردام مانتو اتو کردم، کارای آشپزخونه رو
کردم، رفتم خونه ی مامان بزرگم و حرف های همسایه اش برام جالب بود و از مصاحبتش
لذت بردم، روی جوش هام کرم زدم، گزارش کار نوشتم، سالاد خوردم و سر میز شام قاشق
چنگال گذاشتم و برای ماست قاشق اوردم، تو جمع شدن میز شام کمک کردم، وبلاگ نوشتم!
این ها همه مسخره بازی های زندگیه ولی اینا در واقع خود زندگیه! آدم باید بپذیره
که همیشه نمی تونه مشغول یه کار بزرگ باشه، یه پروژه بزرگ زیر دستش باشه و یه هدف
متعالی داشته باشه! گاهی وقت ها زندگی فقط مسخره بازیه! من برای یه مدت خیلی خیلی
طولانی انقدر به حساب خودم پروژه های بزرگ زیر دستم بود که قاطی هیچ کدوم از مسخره
بازی های زندگی نمی شدم! به قول استادی صبح مثل گاو از جام پا می شدم و شب مثل گاو
بر می گشتم تو تختم! می شد گفت الان دو ماهه که پروژه های بزرگم به سر اومدن! مدام
تو خونه حوصله ام سر می رفت و با خودم فکر می کردم که 24 ساعت واقعا برای یک روز زیاده
و چرا همه از کمبود وقت می نالن! سردرگم بودم! دیروز سردرگمی به اوج خودش رسید! یک
روز کامل فقط روی صندلی اتاقم نشستم و در حالی که موسیقی هم در زمینه پخش می شد به
موهام نگاه کردم! به دیوار، فرش! مثل کسی که به پیشواز مرگ بره ساکن نشستم ولی
فردای اون روز باز هم زنده بودم و ناگهان برام روشن شد چرا این همه سردرگمم! مسخره
بازی های زندگی! من یادم رفته بود که این مسخره بازی ها وجود دارن! یادم رفته بود
که انجام خیلی هاشون حس خوبی دارن! درسته من اسمشون رو گذاشتم مسخره بازی ولی حتما
که چیز های مهمی هستن! اگه مهم نبودن آدمی زاد سال بعد از سال، نسل بعد از نسل،
عید که می اومد خونه تکونی نمی کرد، لباس نو نمی پوشید، دید و بازدید نمی رفت و
خلاصه تو یه کلمه مسخره بازی نمی کرد!
No comments:
Post a Comment