امروز اگه خونه مون نزدیک نبود عمرا دانشگاه نمی
رفتم ولی خب 5 دقیقه تا سر خیابون رفتن، سوار اولین تاکسی شدن و یک ربعه شیک رسیدن
جلو در یونی این حرف ها رو نداره!
سر خیابون رسیدم یکی از شاگردهای کلاس سیالاتم
هم منتظر تاکسی بود! من قبلا هم اونو دیده بودم ولی اون مثکه اولین بارش بود و شوک
شده بود چون هیچ سلام و علیکی نکرد و هر چند این رفتار از جانب من پذیرفته است از
جانب سایر آدم های این دنیا که ادعای عادی بودن می کنن غیر قابل قبوله! به اولین
ماشینی که گفتم انقلاب وایساد! دو نفر جا داشت ولی شاگردم سوار نشد! نمی دونم
احساس کرد شاید ممکنه بخورمش ولی راضی بودم چون من هم حوصلشو نداشتم! رسیدیم به
ترافیک سر بلوار! من دیگه عادت دارم! می دونم که این ترافیک ماکزیمم 5 دقیقه دووم
می یاره و بعد سر می خوریم تو 16 آذر و سه سوته می رسیم! آقای راننده مثکه به این
قضیه واقف نبود! یهو قاطی کرد و از یه فرعی مسیر خیابون دکتر قریب رو پیش گرفت! من
از این مسیر متنفرم! نه چون خیلی طولانی تره! نه چون چراغ و قرمز ها و ترافیکش
اعصاب خورد کن تر از ترافیک بلواره! چون دیگه جلوی در دانشگاه نمی تونم پیاده شم!
باید درست در مرکز شلوغی انقلاب پیاده شم! هرچقدر ضلع شمالی و شرقی میدون انقلاب
رو دوست دارم از ضلع جنوبی و غربی اش متنفرم! انگار همه ی کثافت شهر جمع شده تو
این دو ضلع! خلاصه انقدر تو این تاکسی به من فشار اومد که به دانشگاه که رسیدم
سردرد داشتم! اینکه وقتی رسیدم شاگردم رو تو لابی دیدم که قشنگ معلوم بود حداقل یک
ربع از من زودتر رسیده هم بهم کمکی نکرد!
No comments:
Post a Comment