Thursday, February 6, 2014

خانوم ببخشید

ساعت2:45 بعد از ظهره! آفتاب خیلی بلنده و دما باید نزدیک 40 درجه باشه! از تاکسی پیاده شده! کارت دانشجویی شو از همین ور خیابون به سمت حراست گرفته! شالش رو هی عقب جلو میکنه تا گردنش معلوم نباشه! می خواد بره اون ور خیابون! صداش می کنم: خانوم ببخشید! برمیگرده! مانتوی نخودی و خنکش رو پوشیده! خانوم ببخشید! شما تو این بعد از ظهر تابستونی واسه چی میرین دانشگاه؟ معلومه که قبل از من چند نفر دیگه هم ازش پرسیدن! محکم جواب میده: برای حلقه ی فیری دیسکاشن! ما چند تا از بچه های فنی هستیم که به انگلیسی بحث می کنیم و نوارخونه هم فقط همین ساعت رو تونسته بهمون بده! بهش لبخند میزنم و میگم : اگه بهت بگم پدر و برادرت راست میگن و تعداد خوبی از آدم های این حلقه اهدافی به جز انگلیسی حرف زدن دارن بهم چی می گی؟همون حرفی رو میزنم که به پدرم زدم! موضوعات بحث های این حلقه همه سنگین انتخاب میشن و بعد از حلقه هم هر وقت بهم میگن بیا تفریحی بریم من می گم که باید برم خونه! می دونم که این جواب رو خودش هم باور نداره! بهش میگم یه روز آرزو داری برگردی به آفتاب جلو فنی و بگی ایول بریم! بهش میگم من می دونم تو دلت چیه! این کاملا طبیعیه! نمی خواد همیشه انقدر جدی باشی! این فقط یه حلقه است! مثل دیوونه ها نگام میکنه و میره!
ساعت 10:30 صبح یک روز تابستان و ماه رمضان! مانتوی قهوه ای! شلوار سفید! شال سیاه! کیفش را با دو دست محکم بغل کرده و با بی قراری جلوی پله های خانه ی هنرمندان راه می رود! خانوم ببخشید! شما اینجا چه می کنید؟ اینجا که تعطیل است! منتظر کسی هستم! خب چرا انقدر هراسانید؟ دیر کرده؟ خواب مونده! پیش می یاد! آرام باشید! اصلا چرا اینجا قرار دارید؟ چرا این ساعت که بنده خدا خواب بماند؟ خب هوا تا دو ساعت دیگر از گرما غیر قابل تحمل می شود! رمضان هم هست، جای دیگری به ذهنمان نرسید!خیلی منطقی است! چرا انقدر به کیفت محکم چنگ زدی؟! چون دستانم می لرزد! قدیم ها فکر می کردم فقط وقتی برای کلاس انشا می خوانم یا امتحان پیانو می دهم دستانم می لرزد ولی دو هفته پیش فهمیدم وقتی قرار هم دارم دستانم می لرزد! اگر به تو بگویم که این هیجانت نه تنها طبیعی است بلکه خیلی شیرین و دوست داشتنی است ولی او آدمی که تو فکر می کنی نیست به من چه می گویی؟ جواب این سوال رو هم آماده دارد! این که دِیت نیست! من اصلا دنبال همچین چیزی نیستم! و اگر به تو بگویم نظرت عوض می شود و تا فرق سر در این رابطه غرق می شوی؟ رسید! در جواب سوال دیر که نکردم چند وقته منتظری جواب می دهد همین الان ها رسیدم! دختره ی احمق دوست داشتنی!
ساعت 11 شب! زمستانِ سرد! گوشی اش را مشت کرده توی دستش گریه می کند! خانوم! شما چرا دارید گریه می کنید؟ چون نه تنها دوستم ندارد، نمی خواهد با من حتی دوست باشد! حتی نمی خواهد با من آشنا باشد! هیچ صنمی نمی خواهد با من داشته باشد! اگر به شما بگویم در دو سال آینده حداقل ده بار دیگر دوباره در همین موقعیت با این آدم قرار می گیرید چه می گویید؟ پتو رو می کشد روی سرش و شدیدتر گریه می کند! امروز از او متنفر است، فردا دوباره به نقطه ی صفر بر می گردد!
همین چند ماه پیش! 10 شب! پای نوت بوک! خانوم شما دارید چه کار می کنید؟ دارم مقاله می نویسم! خانوم شما بسیار خسته اید، اشتباه نکنم امتحان جی آر ای مگر ندارید! امشب ددلاین مقاله است! من امشب باید این مقاله را تمام کنم! این صفحه هایی که این زیر باز است چیست؟ وبلاگ جدید! این وبلاگ را چرا هنوز می خوانید؟ ذهنم چیزی برای نوشتن ندارد به جز مقاله البته! عادت! خجالت نمی کشم! هر قضاوتی می خواهی بکن! ذهنم خسته است! اگر به شما بگویم رزومه تان با کمترین زحمت به بیشترین اوج می رسد چه می کنید؟ جواب میدهد باید استاد پیدا کنم! چرا استادها جواب مرا نمی دهند!
نشسته و به پهنای صورت لبخند می زند! خانوم شما چرا نمی توانید دست از لبخند زدن بکشید؟ باز هم که تویی! نمی دانم! شاید عاشق شدم! باید برگردی و از دختری که در پارک خانه هنرمندان بود بپرسی که آیا این همان حس عاشق شدنش است ؟! چی داری گوش می کنی؟ آنی لیتل! دو سال بود گوش نمی کردی! یعنی دوباره همون حس رو داری؟ این بار برنامه چیه؟ چند بار باید در حال گریه و زاری جمعت کنم؟ می خنده و باز هم لبخند میزنه! نترس این بار برنامه ای ندارم، فقط از این حس خوشحالم و میدونی شاید اگه تک تک اون روزها نبود، امروز هم نمی تونست باشه! خب این بار چی قراره بهم بگی، چی قراره ازم بپرسی؟ این بار هیچی! هر دو با هم نشستیم اینجا سعی می کنیم این حس رو گم نکنیم و دوباره بنویسیم



1 comment: