آره درسته
من برای هیچ دانشگاهی تو نیویورک اپلای نکردم
حتی نزدیکش
ولی می دونم می دونم
که نزدیکه اون روزی که لحظه ی تحویل سال تو تایم سکوئر وایسادم
می دونم
می دونم
Tuesday, December 31, 2013
Monday, December 30, 2013
Wednesday, December 25, 2013
کریسمس
برای تعطیلات کریسمس هر ساله در این کلبه جمع می
شویم. من، آنابل، ادموند، جین و نیکولاس عزیز...نه همون نیکولاس! امسال ولی کلبه
حالت عجیبی دارد! آنابل باردار است و ادموند که همیشه روح کریسمس را به خانه می
آورد تنها با خودش نگرانی و وسواس آورده ! اما باز هم در هر حال نگاه کردنش دوست
داشتنی است! اینکه چگونه برای آنابل خانه را گرم نگه می دارد و برایش سوپ های مقوی
بدمزه درست می کند! جین! جین هم با اینکه اصولا محور ثبات در دنیاست ولی امسال
محکوم به تغییر شد! اولین سینی شیرینی های سخت تر از سنگ جین که از فر بیرون اومد،
دل آنابل آشوب شد و ادموند هم پخت و پز شیرینی را ممنوع کرد، جین هم جایی برای
مشغول کردن دست های قهارش پیدا نکرد جز کله ی من! هر زمان دیگری بود مانع این کارش
می شدم ولی امسال کریسمس به طور عجیبی بی حس بودم و حس کردن انگشتان جین در بین
موهایم به عنوان تنها حسی که داشتم برایم لذت بخش بود! هر روز صبح قبل از
صبحانه و قبل از شروع ورزش ها صبحگاهی
ویژه ی دوران بارداری آنابل، در اتاقم را به آرامی باز می کرد و می گفت: لیزی لیزی
وقت خوشگل شدنه! انقدر این جمله را با آن لفظ لطیف و در عین حال زجرآور تکرار می
کرد تا راهی حمام شوم! از حمام که بر می گشتم همیشه برایم لباس پای هم چیده بود!
لباس هایی که مطمئنم از راهبه خانه ها خریده بود و هر زمان دیگری بود از پوشیدنشان
سر باز می زدم ولی امسال نه! بعد با صد ضربه ی شانه موهایم را خشک می کرد و می
بافت و روی سرم سبد می کرد! می گفت که دخترهای به سن تو همیشه باید زیبا باشند چون
آدم هیچ وقت نمی داند که خواستگار کی در خانه ی آدم را میزند! فکر می کنم با این
حرف ها می خواست به من نوید آمدن نیکولاس را بدهد در حالی که من انقدر نسبت به
آمدن یا نیامدن نیکولاس بی تفاوت بودم که حتی یکبار هم در آینه نگاه نکردم که جین
چه دست گلی به آب داده است! البته از روی خنده های آنابل و ادموند وضعیت را می شد
تصور کرد! روزها به همین منوال گذشت و شب تحویل سال رسید! جین هم به مناسبت این شب
یک لباس راهبگی ویژه برایم انتخاب کرد و موهایم را به شکل یک سبد بزرگ در آورد!
شامپاین ویژه آنابل بدون الکل می نوشیدم و هیچ چیز برایم مهم نبود تا اینکه بله!
درست یک ساعت قبل از پایان سال سایه ی نیکولاس بر در خانه ی ما ظاهر شد! هنوز دستش
به زنگ نخورده بود که لیوان شامپاین را زمین گذاشتم و به سمت اتاقم دویدم! صدای
نیکولاس شنیده می شد که سعی می کرد مزاح کند! ادموند! بالاخره کار خودتو کردی!
آنابل! مطمئنی دوقلو نیست! و جین! جین عزیزم! این لباس برازنده را کدام طراح
ایتالیایی برای تو دوخته!لیزی؟ لیزی کجایی؟ جین می گوید به گمانم رفته باشد خودش
را برای تو خوشگل کند! با شنیدن این حرف برای اولین بار در کل تعطیلات خودم را در
آینه نگاه می کنم! از تمام تصوراتم مضحک تر شده ام! صدای نیکولاس می آید که دارد
از پله ها بالا می آید! لیز، لیز، لیزی...شروع می کنم به کندن لباس ها و همزمان با
پایم در اشکاف را باز می کنم تا یک لباس غیر راهبگی پیدا کنم! نیکولاس پشت در است
و من مثل یک راهبه ی نیمه برهنه در حال باز کردن پیچ و خم های سبد جین هستم! حتی
فرصتی برای بستن چفت در اتاق نیست! از در پشتی اتاق به حمام می دوم و شیر آب را
باز می کنم! نیکولاس وارد اتاق می شود! لیزی؟ لیزی کجایی؟ این طور از نیکولاس
عزیزت که شش ماه می شود ندیده ای استقبال می کنی! شیر آب را تا آخر باز می کنم!
لیزی حمامی؟ الیزابت؟ شاهزاده خانم الیزابت؟ لیزی؟لیزی من؟ تازه یک ساعت قبل از
سال تحویل دوش می گیرد؟ خنده های شیطانی می کند و من زیر آب سرد این حمام گرم نشده
می لرزم! صدای قدم هایش در اتاق می آید و باز و بسته شدن کیفش! شاهزاده خانم! هر
وقت حمام سلطنتی ات تمام شد، بابانوئل آمده و با گام هایی بلند از اتاق خارج می
شود! شیر آب را می بندم و از حمام بیرون می آیم! بابانوئل به راستی که آمده بود!
نمی دانم در گردبندی که حالا روی تختم نشسته بود چند قیراط الماس بود، اما تشعشعش
کورکننده بود! با همان موهای خیس گردنبند را گردن می کنم! در اشکافم هیچ لباسی
برازنده ی این گردنبند نیست! دیگر طاقت ندارم! می خواهم نیکولاس را ببینم! همان
لباس راهبگی جین را خیس خیس به تن می کنم و از اتاقم بیرون می دوم! نیکولاس در پا
گرد ایستاده، آماده ی اینکه مرا روی پاهایم بلند کند و یک حرکت زیبای والس اجرا
کنیم، اما اشک های من امان نمی دهند! نیکولاس دیگر واقعا ترسیده است! یک موجود آب
کشیده با 6 قیراط الماس دور گردنش نیم ساعت مانده به تحویل سال دارد مثل ابر بهاری
گریه می کند! نیکولاس..من...من...تو چی؟ از گردنبند ناراحتی؟می دانستم زیادی خیلی
است ولی پدرم اصرار کرد! فردا به شهر می روم! با سلیقه ی خودت عوضش می
کنیم..لیزی..لیزی گریه نکن...اشک های من شدت می گیرند...نیکولاس...من...من...آنابل
باردار است! لیزی! من به شدت گیج شده ام! من فکر می کردم تو بچه ها را دوست نداری...ولی
خب...اگر نظرت عوض شده...هر وقت ازدواج کردیم...حتی چه بهتر...پدرم خیلی خوشحال می
شود...لیزی گریه نکن...اشک های من ادامه دارند و تنها بی صدا می توانم بگویم:
نیکولاس...من...من...نیکولاس مرا در آغوش می گیرد و روی پا گرد می نشینیم. در
گرمای آغوشش می لرزم و به آرامش عجیب آنابل، ادموند و جین نگاه می کنیم! خیلی زود
شمارش معکوس شروع می شود!10!90!8!7!6!5!با نگاهش برای بوسیدنم اجازه می
خواهد4!3!2!1!صدای جیغ و خوشحالی جین می آید! اشک هایم را می بوسد! از جایم بلند
می شوم! سعی می کنم به باز کردن گردنبند! او هم بلند شده و معلوم است که ترسیده!
نیکولاس! من سال دیگر به نیویورک نمی آیم! گردنبند را در دستش می گذارم! می خواهد
مجادله کند! با یک بوسه ساکتش می کنم! جین صدا می زند: لیزی! نیکولاس! وقت باز
کردن هدیه هاست...
Tuesday, December 24, 2013
Mars
They tell me its nice this time of year
Down on earth
But My head has been in the clouds
I'm acting weird and lost for words.
Falling like the stars
I'm falling fast and hard for something out of reach
I could be there but you wouldn't see me
Hover in the air,like I'm just a daydream, oh
Why does it feel so far?
Close enough to touch
But you're looking through me
In the same room a smile away feels miles from where
you are.
Might as well be Mars
Never been bound by gravity
But I am now
You have made a human out of me
and pulled me down
Falling like the stars
I'm falling fast and hard
for something I can't reach.
I could be there
but you wouldn't see me
hover in the air
like I'm just like a daydream, oh
why does it feel so far?
Close enough to touch
but you're looking through me
In the same room
a smile away feels miles from where you are
Might as well be Mars.
Oh, it might as well be Mars
Might as well be another galaxy
Calling long distance from a star
I could be there
but you wouldn't see me
hover in the air
like I'm just a daydream, oh
why does it feel so far?
Close enough to touch
But you're looking through me
In the same room a smile away feels miles from where
you
are
Might as well be Mars
Might as well be Mars
Might as well be Mars
Down on earth
But My head has been in the clouds
I'm acting weird and lost for words.
Falling like the stars
I'm falling fast and hard for something out of reach
I could be there but you wouldn't see me
Hover in the air,like I'm just a daydream, oh
Why does it feel so far?
Close enough to touch
But you're looking through me
In the same room a smile away feels miles from where
you are.
Might as well be Mars
Never been bound by gravity
But I am now
You have made a human out of me
and pulled me down
Falling like the stars
I'm falling fast and hard
for something I can't reach.
I could be there
but you wouldn't see me
hover in the air
like I'm just like a daydream, oh
why does it feel so far?
Close enough to touch
but you're looking through me
In the same room
a smile away feels miles from where you are
Might as well be Mars.
Oh, it might as well be Mars
Might as well be another galaxy
Calling long distance from a star
I could be there
but you wouldn't see me
hover in the air
like I'm just a daydream, oh
why does it feel so far?
Close enough to touch
But you're looking through me
In the same room a smile away feels miles from where
you
are
Might as well be Mars
Might as well be Mars
Might as well be Mars
Sunday, December 22, 2013
همیشه می توانستم ساعت های طولانی به شکل نوشتن با خودم حرف بزنم!این قابلیت کجا رفت نمی دانم
Tuesday, December 17, 2013
شاعر هم نمی دونه حتی!
عشق لهیب دونگاهه، نمی دونم
یا اینکه حدیث یه گناهه ، نمی دونم
نمی دونم
عشق تمنّای دو قلبه ، نمی دونم
یا این که رفیق نیمه راهه نمی دونم
نمی دونم
ای عشق عزیز هر چه هستی
من بنده ی درگاه تو هستم
تا یک قدمی به مرگ مانده
ای عشق هوا خواه تو هستم
عشق سؤال بی جوابه
تاثیر پیاله ی شرابه
در سینه نشوندنش ثوابه
یا اینکه حباب روی آبه
نمی دونم نمی دونم
یا اینکه حدیث یه گناهه ، نمی دونم
نمی دونم
عشق تمنّای دو قلبه ، نمی دونم
یا این که رفیق نیمه راهه نمی دونم
نمی دونم
ای عشق عزیز هر چه هستی
من بنده ی درگاه تو هستم
تا یک قدمی به مرگ مانده
ای عشق هوا خواه تو هستم
عشق سؤال بی جوابه
تاثیر پیاله ی شرابه
در سینه نشوندنش ثوابه
یا اینکه حباب روی آبه
نمی دونم نمی دونم
Sunday, December 15, 2013
HELP! by Beatles
elp, I need somebody
Help, not just anybody
Help, you know I need someone, help
When I was younger (So much younger than) so much younger than today
(I never needed) I never needed anybody's help in any way
(Now) But now these days are gone (These days are gone), I'm not so self assured
(I know I've found) Now I find I've changed my mind and opened up the doors
Help me if you can, I'm feeling down
And I do appreciate you being 'round
Help me get my feet back on the ground
Won't you please, please help me
(Now) And now my life has changed in oh so many ways
(My independence) My independence seems to vanish in the haze
(But) But every now (Every now and then) and then I feel so insecure
(I know that I) I know that I just need you like I've never done before
Help me if you can, I'm feeling down
And I do appreciate you being 'round
Help me get my feet back on the ground
Won't you please, please help me
When I was younger so much younger than today
I never needed anybody's help in any way
(But) But now these days are gone (These days are gone), I'm not so self assured
(I know I've found) Now I find I've changed my mind and opened up the doors
Help me if you can, I'm feeling down
And I do appreciate you being round
Help me, get my feet back on the ground
Won't you please, please help me, help me, help me, ooh
Help, not just anybody
Help, you know I need someone, help
When I was younger (So much younger than) so much younger than today
(I never needed) I never needed anybody's help in any way
(Now) But now these days are gone (These days are gone), I'm not so self assured
(I know I've found) Now I find I've changed my mind and opened up the doors
Help me if you can, I'm feeling down
And I do appreciate you being 'round
Help me get my feet back on the ground
Won't you please, please help me
(Now) And now my life has changed in oh so many ways
(My independence) My independence seems to vanish in the haze
(But) But every now (Every now and then) and then I feel so insecure
(I know that I) I know that I just need you like I've never done before
Help me if you can, I'm feeling down
And I do appreciate you being 'round
Help me get my feet back on the ground
Won't you please, please help me
When I was younger so much younger than today
I never needed anybody's help in any way
(But) But now these days are gone (These days are gone), I'm not so self assured
(I know I've found) Now I find I've changed my mind and opened up the doors
Help me if you can, I'm feeling down
And I do appreciate you being round
Help me, get my feet back on the ground
Won't you please, please help me, help me, help me, ooh
Tuesday, December 10, 2013
Pekh
pekh
pekh
pekh
pekham arezoost
seriously?
Naah! just board!
pekh
pekh
pekham arezoost
seriously?
Naah! just board!
Thursday, December 5, 2013
the perfect end
hamechiz bayad dar oje zibayi khodesh tamoom she.
be ine jomle ham be Dd ye jolmeleye khodkoshi tor mishe negah kard ham ba in Dd ke hame chiz ro enghadr bayad edame dad ke be oje Zbayi khodesh berese
ehsas mikonam yeki az karham ke dar hadde ye aadat tark nashodani edamash dade boodam be oje Zbayi khodesh reCde
fek nakonam harchegahdr ham edame bedam be naTjeye behtari beresam
shayad hatta age edame bedam befahmam in naTje chiZ ke man fek mikardam naboode
bara hamin tamoomesh mikonam
naTjeye delkhah ham ro mizaram goosheye eshkaaf, va har vaght viaram shod yek dele siiiiir negahesh mikonam
be ine jomle ham be Dd ye jolmeleye khodkoshi tor mishe negah kard ham ba in Dd ke hame chiz ro enghadr bayad edame dad ke be oje Zbayi khodesh berese
ehsas mikonam yeki az karham ke dar hadde ye aadat tark nashodani edamash dade boodam be oje Zbayi khodesh reCde
fek nakonam harchegahdr ham edame bedam be naTjeye behtari beresam
shayad hatta age edame bedam befahmam in naTje chiZ ke man fek mikardam naboode
bara hamin tamoomesh mikonam
naTjeye delkhah ham ro mizaram goosheye eshkaaf, va har vaght viaram shod yek dele siiiiir negahesh mikonam
Tuesday, December 3, 2013
discrepancy error
هر چند دنیا بسیار پیچیده است اما من بسیار ساده رویا می بافم
در هر حال خدا خواب را مایه ی آرامش بندگانش قرار داده
پس در رویاهایم پیچیدگی های این دنیا را کنار می گذارم
از خواب که بیدار میشوم فقط می توانم بگویم
who knows
و
discrepancy error
در هر حال خدا خواب را مایه ی آرامش بندگانش قرار داده
پس در رویاهایم پیچیدگی های این دنیا را کنار می گذارم
از خواب که بیدار میشوم فقط می توانم بگویم
who knows
و
discrepancy error
Monday, December 2, 2013
I cannot wrap my head around this
ما دو روی این قصه شنیده ایم
ای کاش ز روی دیگر این قصه خبر داشتی
ای کاش ز روی دیگر این قصه خبر داشتی
Tuesday, November 19, 2013
واقعا مسخره است بیش از همیشه، حتی به صورت عجیب اگزجوره، داستان هایی می شنویم، در واقع داستان نه واقعه، عین واقعیت، در حدی واقعی که وقتی دهن به دهن برای هم تعریفش می کنیم نمی توانیم جلوی اشک هایمان را بگیریم. داستان پدر و مادری که دختر 19 ساله شان را در گور گذاشتند و هر چقدر هم غیر واقعی و اگزجوره به نظر می رسد ظرف فقط دو هفته، این داستان برای دو خانواده تکرار شد، یک داستان تراژدی تر از داستان دیگر...باز هم گفتم داستان؟ نه خیلی واقعی آدم فکر می کند که با شنیدن این وقایع و اشک ریختن برای آن ها، حتما که باید قدر خانواده ی خودش را بیشتر بداند، حتما که باید قدر لحظه ها را بیشتر بداند ولی اصلا این طور نیست. واقعا مسخره است
Monday, November 11, 2013
این گونه آرزوهای آدم پرپر می شوداین است جواب تمام آمال و آرزوهای من و در نهایت می گوید مرسی که نوشتی انگار که فقط این چند خط لعنتی بوده است نمی داند به چند نفر رو انداخته ام و بدتر از همه چه رویاها بافته ام
We receive several hundred applications from abroad every year. It's too premature to give you any false encouragement before we compare yours with many other applicants early next year. Additionally, because of the tight job market, numerous good American students are returning to graduate school. Thank you for writing.
Wednesday, November 6, 2013
Don't give up now babe
سخته این حجم از عدم آمادگی برای امتحانی که
خودش و کلاسش بالای یک ملیون تومن رو دستم خرج گذاشته ولی خب اگه ثبت نامش نمی
کردم همیشه یه what if
عظیم برام می موند! حالا ثبت نامش کردم و کلاس
رفتم! نشد درست بخونمش! بهونه تراشی نمی کنم! میشد بهتر کار کنم ولی خستگی و گرفتاری
های رنگاوارنگ نمی ذاشت! در هر حال شنبه باید برم سر جلسه ی امتحان! حالا هی به
خودم می گم
What if what you know is good
enough
What if you make it
Don’t give up now babe
Don’t give up now babe
Don’t give up now babe
Don’t give up now babe
Tuesday, November 5, 2013
شاعری در ادوراد براون
یک روز در همین کوچه های تنگ و تاریک شهر تهران
سایه تو را از بین سایه های مردم می شناسم
و یک دل سیر گریه می کنم
پ.ن سروده شده در خیابان ادوارد براون ساعت 8 شب
در حالی که هر شبح تاریکی، دوست داشتم تو باشی که حتی نمی دانم کیست فقط می دانم
مرا بسیار دوست دارد
پ.ن خیلی می ترسم از دوست نداشته شدن
Tuesday, October 29, 2013
پیاده شو! کمرم درد میکنه!
برای یه مدت نسبتا طولانی یه فانتزی داشتم که یه
روز از آمریکا یه عکس آپ می کنم! عکسی که توش پشت سرم مجسمه ی آزادیه و بغل دستم
یه پسر بور خوش تیپ وایساده و من طوری خوشحالم که انگار هرگز تو زندگی ام انقدر
خوشحال نبودم! بعد این عکس انقدر لایک می خوره که مایک علاوه بر فرندزم به فرندز
آف فرندزم هم نشونش میده! بعد یکی از این فرندز آف فرندزها تصادفی و گذری این عکس
رو می بینه و علی رغم یه حسادت سطحی ته دلش خوشحال میشه که با وجود همه ی دیوانگی
هاش اینم بالاخره به خوشبختی رسید ولی خب مرور زمان این فانتزی رو عوض کرد! یذره
واقع نگری پسر بور خوش تیپ رو از کادر خارج کرد! یه حساب و کتاب سرانگشتی هزینه ها،
مجسمه ی آزادی رو از پس زمینه عکس برداشت و در نهایت هم یه نیم نگاه به حجم فشارها
و مسئولیت ها باعث حذف اون خوشحالی بی سابقه از چهره ی من شد ولی خب با همه ی اینا
میشد کنار اومد! ولی امشب وقتی تو فیس بوک به صورت تصادفی و گذری عکسی رو دیدم هیچ
نتونستم مجال بدم که در گوشه موشه های دلم کمی خوشحال بشم وقبل از همه ی این حرف
ها عکس رو ریموو کردم! این بود پایان تلخ فانتزی من!
پارسال این موقع ها فکر میکردم حذف کردن خیلی
سخته! امسال این موقع ها فهمیدم که حذف شدن هم در نوع خودش سخته!یه ماهی بود که
چیزی ننوشته بودم! نه از مرگ فانتزی ها و نه از تولد فانتزی های جدید! ولی الان سه
روزه کمرم خیلی درد میکنه، درست مثل پارسال این موقع ها و هر چند خیلی دلم میخواد
اینجا کمر استعاره ای از قلب یا روح باشه ولی نیست، اگه بگم هست دروغ گفتم! کمرم
سرما خورده و درد میکنه مثل یه حضوری که صرفا به خاطر حاضر بودن می تونه دردناک
باشه! میدونم از این جمله ی آخری چیزی نفهمیدید ولی خب جمله ای بود که یک ماه خوب
با نگفتن و ننوشتنش دووم اورده بودم ولی با این کمر درد حاضر فکر کردم که دیگه
وقتشه از کولم پیاده اش کنم!
Wednesday, October 23, 2013
مقاومت
حس خوبی نیست! تو دانشگاه بهم زیاد میگن که سال
دیگه آمریکایی و به قول استاد کنترل به یه سیستم یه ورودی عجیب که میدی فقط اولش
عکس العمل شدید نشون میده و بعد باورش میشه! یه وقتایی شیرم! تو هر ایالتی دنبال
دانشگاهم!یه وقت هایی هم ترس بهم غلبه میکنه! تو همین ایالتی که یه فامیل دور دارم
میگردم ببینم دانشگاه جدیدی میشه پیدا کرد! یه وقتایی لارجم! میگم ده پونزده تا
دانشگاه اپلای میکنم! گوربابای هزینه ها! یه وقت هایی هم تصور می کنم که این همه
هزینه کردیم آخرش هیچی! حالا چجوری جلو برم؟ یه بار دیگه از اول؟ یه وقتایی فک
میکنم که الان وقته میل زدنه! اگه الان میل نزنم همه ی زحمتام، معدلی که با چنگ و
دندون نگه داشتم، همه اش انگار نبوده! یه وقتایی هم یاد جی آر ای می کنم که اگه
خوب نشه، این ایمیل ها، این معدل، اینا همه اش کشکه! رو همه ی این فکر وخیال ها
واحدهای روزمره رو هم بذار! کنترلی که هنوز شروع نکردم! اگه این ترم معدلم طوری
بیفته که همه ی سابقه ی خوبم رو بی فایده کنه چی؟!
فیس بوک میرم! عکس دوست هایی که خارج رفتن
زیاده! برای جشن هالووین حاضر میشن و با هم کلاسی هاشون کمپینگ میرن! به خودم میگم
یعنی میشه سال دیگه زیر این عکس ها اسم من باشه؟ احمق نیستم! میدونم چه سختی هایی
در انتظارمه و این عکس ها اصلا ارزشش رو نداره! هدف های متعالی زیاد دارم که یه
روز باید همه اش رو تو قالب یه اس اُ پی بنویسم!
دو ساله
به خودم دارم می گم خیلی نزدیکیم و مقاومت کن! دلم نمی خواد تو این لحظه های آخر
دست از مقاومت ور دارم! با این حال با تمام وجود هم مقاومت کنم شرایط بازی
ناعادلانه است! جی آر ای افتاده بین یه عالمه نیم ترم و نیم ترم ها افتاده بین یه
عالمه فکر و خیال! چه میشه کرد به جز مقاومت!
Monday, October 14, 2013
A Free Service
Make me your radio
turn me up when you're feeling low
My heart is a stereo
turn me up when you're feeling low
My heart is a stereo
Thursday, October 3, 2013
حیف کتابی که نوشته نمی شود
خب کتاب من هیچ وقت نوشته نمی شود ولی اگر نوشته
می شد یک فصل هم با این جمله شروع می کردم:
دختران م.شیمی، دخترانی که وبلاگ می نویسند
به عنوان پردخترترین رشته ی فنی شاید طبیعی است
داشتن ترکیب واژه ی m.shimi
girls
ولی از همه ی توصیفات خوب و بدی که پشت سر و
جلوی این واژه می آید شاید منصفانه ترینش همین است:
دختران م.شیمی، دخترانی که وبلاگ می نویسند
سیگار کشیدن کار بدی است
درس خواندن کار خوبی است
ولی وبلاگ نوشتن انقدر سیاه و سفید نیست
شاید چون وبلاگ نوشتن اصلا کار نیست
یک
عارضه ی هویتی است
هویت نوشتن و خواندن به جای گفتن و شنیدن
به گفتن ها و شنیدن هایم که فکر می کنم همیشه پر
است از غیبت و قضاوت
ولی در نوشتن ها و خواندن هایم قضاوت شاید باشد
غیبت شاید باشد
ولی انقدر در لفافه
و انقدر تنها از سر فرط استیصال
که انگار نبوده است
یا که انگار غیبت و قضاوت یک فریضه ی پاک الهی
است
چرا که نویسنده را از زندان افکار درونش آزاد می
کند
از سال جدید خواستم که فقط حرف بزنم
خواستم همه حرف بزنند
می خواستم هیچ کس خصوصا خودم با افکارش زندانی نشود
فکر می کردم مشکلات وقتی به زبان می آیند
مسخره می شوند
بدیهی می شوند
طوری که دیگر نیازی به راه حل ندارند
ولی حالا
سیلی خورده از غیبت و قضاوت
با طنین یک قهقهه تلخ در گوشم
بازمانده از اصل خویش
من روزگار وصل خویش را می جویم
مثل یک روزه ی مادام العمر سخن
من دیگر نه می گویم نه می شنوم
فقط می نویسم
دختران م.شیمی
دخترانی که وبلاگ می نویسند
آیا هیچ وصفی زیبا تر از این هست؟
حیف کتابی که نوشته نمی شود
Tuesday, October 1, 2013
اصن شِت
سرطان خون... ایست قلبی....
نه! این ها علل مرگ مردان بین 70 تا 80 سال
نیستند! این ها علل مرگ دختران 19 تا 24 سال است! نه! توی روزنامه نخواندم! این ها
علت مرگ همین آدم های اطرافم است!
ما نمی توانیم این طوری زندگی کنیم! این زندگی
ها مال نسلی است که مطمئن بود 70 سال عمر می کند! ما نسلی هستیم که امروز هستیم و
فردا ممکن است نباشیم!
نسل قبل از ما می توانست سر یک مشت پسر بی قیافه ی چنگی به
دل نزن گیس و گیس کشی کند! چون یک عمر داشت که اگر ده سالش هم به گیس و گیس کشی می
گذشت باز هم یک عمر داشت برای دوستی!
نسل قبل
ما می توانست بدون عشق ازدواج کند چون یک عمر وقت داشت برای عادت کردن و برای
علاقه مند شدن! چون یک عمر داشت که می خواست به پای بچه هایش بگذارد! چون یک عمر
در پیش رو داشت که لحظه را برایش بی ارزش می کرد!
نسل پیش از ما می توانست رقابت کند! برای تحصیل! برای
کار! برای ازدواج! چون همه بهترین ها را می خواستند تا یک عمر با بهترین ها زندگی
کنند!
نسل ما امروز هست، فردا ممکن است نباشد! اشتباه
نکنید! ما می توانیم گیس و گیس کشی کنیم! حتی می توانیم یک ماشین تراش بر داریم و
کله ی هم را با پوست بتراشیم! نسل ما نسل ازدواج نیست ولی نسل رابطه های با عمر گل
چرا! و خب ما می توانیم رقابت کنیم! ما حتی سر چیزهایی که در آن ها هیچ رقابتی
وجود ندارد هم می توانیم رقابت کنیم! فقط یادمان باشد که امروز هستیم فردا ممکن
است نباشیم!
دانشگاه سال اول خیلی جای هیجان انگیزی بود! همه
ی آدم ها به یک تخم مرغ شانسی می ماندند! یک جداره ی شکلاتی خوشمزه داشتند که حتی اگر
تو خالی هم از آب در می آمد، جداره شان ارزش معاشرتشان را داشت! من خجالتی بودم و
این با اینکه در کل صفت بدی است در این یک مورد خوب بود چون تا اوایل سال دوم هم
دانشگاه را قفسه ای می دیدم پر از تخم مرغ شانسی! تخم مرغ شانسی هایی که باید با
عزت و احترام از قفسه برداشت بعد پوستشان را یواش یواش کنار زد و مزه مزه کرد!
گاهی فکر می کنم آیا نمی توان فیلم را به عقب
برگرداند؟
اگر فردا نبودم
من با همه ی پوچی شخصیتم شما را دوست داشتم
همه چیز زیر سواله تو بدترین وقت!
یه فرزانگانی مرده و فیس بوک پره از استتوس هایی
با مخاطب خدا! که خدایا زود بود! خیلی زود بود!
آدم تو همچین موقعیت هایی که انقدر مرگ رو به
خودش نزدیک می بینه که با خودش فکر می کنه ممکن بود به جای اون من باشم، دلش می
خواد فکر کنه من که کارم درسته! من که اونطور که می خواستم زندگی کردم!
گند قضیه اینه که من اونطور که دوست داشتم زندگی
کردم! همه رو دوست داشتم
این متن های بی ربط ، همه تلاش های ناکامی بود
که بگم ماها باید یه جور دیگه عاشق زندگی باشیم! باید یه جور دیگه دوست داشته
باشیم! باید یه جور دیگه با هم کنار بیایم! ذهنم پره از مشکلات آدم هاست! مشکلاتی
که اخم به ابروشون می یاره، اشک به چششون و کدورت به دلشون! هیچ جوری هم نمی تونم
درستش کنم! هیچ نسخه ی کلی نمی تونم بپیچم!
اصن شِت!
امیدوارم فردا نمیرم! امیدوارم این پست آخرم
نباشه!
Sunday, September 29, 2013
پیش و پس از وقوع فاجعه
انقلاب تو دو ساعت روز به طور ویژه ای جای
جالبیه!
یکی صبح اول وقت ! زمانی که اولین بچ فلافل ها
وارد روغن میشه و پیراشکی ها مغروق در روغن در حال غل زدنن! در ست قبل از شروع
فاجعه! درست پیش پای پر شدن دانشگاه از دانشجو!
یکی هم سر شب! درست بعد از پایان فاجعه! وقتی در
16 بسته شده و بچه های دستمال فروش همه گرد نوشتن و با هم بازی می کنن! وقتی
پیرمردی بنر آش کشک خاله پوشیده ودلت می خواد بگی آقا من همه ی آش های شما را می
خرم فقط دست از تحقیر این پیرمرد بکشید! درست قبل از پایان فاجعه!
Wednesday, September 25, 2013
فانتزی های من در حین نگاه کردن برنامه ی آشپزی پخت چیزکیک
-همه رو بیارید لطفا
+ همه؟
-چیزکیک شکلاتی، کارامل، نیویورکی، معمولی
+منتظر کسی هستین؟ دوستاتون قراره بیان؟
-نه! صرفا چشایی یه حس مطلقه! هر کدوم از اینا
که بره تو دهنم می تونم خوشبختی رو مزه مزه کنم!
-پس اجازه بدین یکی از این ها رو براتون بیارم
+نه! زندگی پر از حسرته! نمی خوام حسرت خوردن
چیزکیک شکلاتی به جای کاراملی بمونه به دلم!
-متوجهم! خانوم فضولی من رو ببخشید ولی آیا
امروز خبر بدی به دستتون رسیده؟
-نه! یعنی نمی شه یه روز آدم از خواب پاشه و
ببینه تو این 4 سال اولین باری که چارشنبه اش مال خودشه و 13 واحد داره و کلی
کارای ریز و درشت برای انجام دادن داره ولی فقط دلش بخواد حل شدن چیزکیک رو تو
دهنش احساس کنه؟
+اصلا متوجه نمی شم خانوم
-اولین نفری نیستی که این حال رو داره! فک نکنم
کسی بفهمه اصلا چه برسه به شما
+فک کنم بهتر باشه من سفارش هاتون رو بیارم
Tuesday, September 24, 2013
سرماخوردگی
توی لیسنینگ های تافل یه سخنرانی بود که راجع به
یه پدیده ی روانشانسی حرف میزد! می گفت آدم ها وقتی با یه حقیقت تلخ رو به رو میشن
به روش های مختلف باهاش کنار می یان! مثالی که برای توضیح این پدیده زد، استادی
بود که به یه دانشجوی کوشا بد نمره داده! این دانشجو ممکنه این مسئله رو انکار کنه
و بگه: نمره بد؟ من نمره ی بدی نگرفتم! ممکنه احساساتش رو از استاد شیفت بده به
یکی دیگه! مثلا بگه: استاد آدم خوبیه! بچه ها نامردی کردن نگفتن به من از اینجا
قراره سوال بیاد! و تو یه حالت که واسه من خیلی جالب بود دانشجو احساساتی قوی و
برعکس چیزی که باید حس کنه احساس می کنه! مثلا میگه : من عاااااشق این استادم!
بعد از این لیسنینگ یک دقیقه سکوت بودم چون سال
هاست که با انواع و حتی ترکیب این روش ها از پذیرفتن حقیقتی سرباز می زنم!
آدم وقتی مریضه کل قوای بدنش متمرکز میشه رو خوب
شدن و شاید برای همین بود که چند روز پیش که بسیار سرماخورده بودم و دوباره با یه حقیقت تلخ رو به رو شدم، شاید برای
اولین بار تو همه ی این سال ها ذهنم هیچ تلاشی برای جاخالی دادن و جا زدن از پذیرش
حقیقت نکرد...
Friday, September 20, 2013
اشتها برای زندگی
این آخر هفته عجیب برای زندگی اشتها داشتم! برای کرج رفتن! برای کلاس زبان! برای جی آر ای حتی! در حدی اشتها داشتم که در یک حرکت بی سابقه 45 دقیقه بدون وقفه تو شهر کتاب میرداماد وایسادم و شعر خوندم و همه ی کتاب های جدید سامپه رو نگاه کردم! در حدی اشتها داشتم که فقط با یک بار و نه هزار بار رفتن به اتاق پرو مانتو خریدم! خلاصه خیلی برای زندگی اشتها داشتم! امیدوارم اوضاع همینجوری بمونه!
Thursday, September 19, 2013
یک فاز دوست داشتنی در پیری
دوم راهنمایی بودم که همسایه ی مامان بزرگم شدم!
اولین باری که به عنوان همسایه رفتم خونه شون بابا بزرگم نشسته بود تو حیاط! منم
نشستم پیشش! با وجود اینکه سختم بود ولی یجوری سر صحبت رو باز کردم و بابا بزرگم
هم استقبال کرد و برام از همه چیز و همه کس تعریف کرد! بعد از شاید دو ساعت گفت
بقیه اش رو برات بعدا تعریف می کنم! مامان بزرگم مسخره مون کرد که بابا بزرگ و نوه
دل میدن و قلوه می گیرن! از اون روز بابا بزرگم بهترین دوستم شد! با اینکه اکثر
آدم ها تو دوره ی راهنمایی شون دنبال فعالیت های هیجان انگیز و خفنن ولی من هر روز
صبحونه که می خوردم می رفتم خونه ی مامان بزرگم! با مامان بزرگم می رفتیم میدون
تره بار و واسه کل خاندان خرید می کردیم! بعد می رفتم اتاق کار بابابزرگم و پای
حرف هاش می شستم! برام ماجراهایی از کودکی و جوانی اش تعریف می کرد! چه جوری دکتر
شد! چه جوری وقتی ماشینش از گردنه پرت شد پایین زنده موند! خونه ی بچگی شون چجوری
بوده! در سفرش به اروپا چیا دیده و از این قبیل! بابا بزرگم هر روز می نوشت و دفترهایی
که نوشته بود مثل یک کوه روی هم سوار شده بودن! هر چند وقت یه بار حجم زیادی شون
رو پاره می کرد! می گفت چیزهایی که از روی عصبانیت و ناراحتی نوشته کسی نباید
بخونه! یه بار از من خواست که نوشته هاش رو براش کتاب کنم و برای شروع یکی از
دفترچه هاش رو بهم داد! دفترچه اش راجع به سفرش به مشهد بود و ماجراهایی که با لیف
حموم خونه ی خواهرزاده اش داشته! چند صفحه رو با هم خوندیم تا چشم من به دست خطش
عادت کنه! دست خطش مثل همه ی دکتر ها بد بود و من هیچ وقت خوندنش رو یاد نگرفتم!
چند وقت دفترچه رو بردم خونه ولی هیچ وقت درست نخوندمش و بعد پسش دادم! مامان
بزرگم رفته اتاقش و دیده که برای همه ی ما چندین دفترچه نوشته و اول هاش هم نوشته
مثلا برای نوه ی عزیزم کیمیا! خطوط اولش رو خوندم! نوه خوش قد و قامتم، ملکه ی
وجاهت کیمیا! قرار بود مامان بزرگم دفترچه ها رو بررسی کنه و اگه صلاح دونست دفترچه
ی هر کس رو بده به خودش! هنوز سراغشون نرفته و خب بهش حق میدم! سخته بعد از بیش از
50 سال زندگی مشترک خوندن خصوصی ترین افکار عزیز از دست رفته ات برای اولین بار!
امروز مادربزرگم تنها نشسته بود تو حیاط! رفتم
نشستم پیشش! مثل پدربزرگم شروع کرد به خاطره تعریف کردن! از اوایل ازدواجش! از
بچگی مامانم! گله از پدربزرگم و البته هر انتقادی بهش می کرد آخرش سریع می گفت:
البته خیلی انسان خوبی بود! حس خیلی خوبی داشت! همون حس خوبی که موقع گوش دادن به
پدربزرگم داشتم! و فکر می کنم خاطره تعریف کردن یک فاز دوست داشتنی در پیریه!
پ.ن
شاید چند تا از داستان هایی که پدربزرگم برام
تعریف کرده اینجا بیارم! اینجوری شاید خواسته اش راجع به کتاب شدن زندگی اش
یکجورهایی برآورده شه
Tuesday, September 17, 2013
گشاد آمدیم از این همه تنگی
امروز نیلوفر به نکته ی جالبی اشاره کرد! اینکه
با وجود اینکه انقدر همیشه از گشادی خودمون ناراضی ایم هر جوری به زندگیامون نگاه
کنی آدم های گشادی نبودیم! و در واقع 21 سال تنگی بوده که ما رو به سال آخر م.شیمی
دانشگاه تهران رسونده!حرفش خیلی منطقیه ولی چرا انقدر احساس گشادی می کنیم؟
خب یکی از دلایلش آدم هایی که دورمون می بینیم!
از یه طرف موجودات روی اعصابی وجود دارن که زندگی شون بین خرزدن و موس موس استاد
تناوب میکنه و از یه طرف هم آدم هایی که مجموعه ی خوبی از فعالیت های هنری، ادبی و
روابط اجتماعی دارن و در عین حال درسشون هم خوبه! من جزء هیچ کدوم از این دو گروه
نیستم و در مقایسه با هر دو گروه احساس گشادی می کنم! این حس نسبت به گروه اول یه
حس کاذبه چون تعریف از خود نباشه با اینکه هیچ وقت در طول ترم با اون حالت ها خر
نزدم و هرگز دنبال استاد راه نیفتادم تو اکثر درس ها ماکزیم 2 نمره از این لعنتی
ها کمترم! حسی که نسبت به گروه دوم دارم خب یه کم فرق داره! شاید یه جور حسادته!
فرق من و این آدم ها تو یه باوره! باوری که شاید درست نباشه ولی تو من نهادینه
است! واسه من از خیلی بچگی جا افتاده که هر فعالیت غیر درسی یه فعالیت فوق برنامه
است و اهمیتش نسبت به درس خیلی کمه و هیچ وقت الویت نیست! یعنی من حتی دبستان هم
که کلاس پیانو می رفتم قبل امتحانا کلاس رو کنسل می کردیم و سوم راهنمایی به یه
استاد پیانوی دیگه گفتم که امسال برای من یه سال طلایی تحصیلیه و زیاد نمی تونم
تمرین کنم و گفت دیگه نیا! و سوم دبیرستان به یه معلم پیانوی دیگه گفتم من امتحان
نهایی دارم و می خوام به پیانو مثل یک تفریح نگاه کنم! اونم گفت غلط کردی اینجا مدرسه
ی موسیقیه! دیگه نیا! و سال اول دانشگاه وقتی کلاس پیانو ثبت نام کردم و ساعت کلاس
طوری بود که فقط ریسک، فقط ریسک دیر رسیدن به کلاس پیشوایی رو داشت، بعد از دو
جلسه دیگه نرفتم! این باور انقدر در من نهادینه است که وقتی دوست هام نزدیک
امتحانا کلاس فوق برنامه یا سفر میرن با اینکه خیلی وقت ها برای سرکوب کردن این
باور تشویقشون می کنم توی درونم همه اش اینجوری ام که : نچ! نچ! آخه چطور می تونه؟
چرا مثل من به خودش سخت نمی گیره؟
این باورهای نهادینه ی من به همین جا ختم نمی
شه! متأسفانه در مورد خودم فهمیدم که وقتی درس نمی خونم، هیچ کار مفید دیگه ای هم
انجام نمی دم! در واقع هیچ قدمی در راه زندگی ور نمی دارم! این هم ریشه اش اینجاست
که یه دوره ی طولانی از زندگی ام سیاست گذاری مامانم این بود که می گفت : من همه ی
کارای خونه رو می کنم که شما فقط درس بخونین! من اتاقتو جمع می کنم! من برات خرید
می کنم و ...! تو دبیرستان زیاد این خلأ مسئولیت رو احساس نمی کردم ولی تو دانشگاه
قشنگ احساسش کردم! اینکه یه حجمی از روز باید با مسئولیت های آدم در قبال خانواده
اش پر شه و خب من انقدر در طول تاریخ نقشی در امور خونه نداشتم که نه خودم طالبشم
نه کسی ازم انتظاری داره! طوری که مامانم که میره سفر کل امور غذایی و مالی رو به
داداشم می سپره یا اگه صبح زود بخواد بره، یادداشت میذاره که پویا پلو بذار و...
بدتر از همه ی این ها اینه که من نمی دونم واقعا
چه چیزی خوشحالم میکنه! امروز در ادامه ی حرف های نیلوفراین بحث هم شد و نظر نیوشا
این بود که آدم باید وقت بذاره و پیدا کنه چی رو واقعا دوست داره! گزینه های بچه ها
انواع کلاس های فرهنگی و هنری و سفر بود! و خب در جواب این سوال یه جواب کلیشه ای
به نظرم اومد که در لحظه تنها چیزی که می تونه منو خوشحال کنه یه دوست پسره که با
هم کل تهران رو متر کنیم و گند کافه رفتن رو درآریم و از این دست فعالیت ها! که
البته این از فانتزی هم کمتره چون خودم رو در هیچ کدوم از این موقعیت ها حتی نمی
تونم تصور کنم!
خب من می دونم که این طریقه ی زندگی و این دست
از باورها یک ذره نه و خیلی غلطه ولی خب می دونین تا حالا زنده ام! می دونم که آدم
ها خوشحالم می کنن و تو این 21 سال همیشه آدم های خوبی دور و برم بودن! این یک سال
آخر هم با همین منوال مبتذل سر می کنیم و سعی می کنیم مثل همیشه شور زندگی رو از
مصاحبت دوستانی که هیچ کدومشون در این ابعاد داغون زندگی نمی کنن پیدا کنیم!
تا پایان 21 سالگی این سیستم هر نتیجه ای می
خواسته بده داده و حالا بعدش سعی می کنیم که درست زندگی کنیم!
Saturday, September 14, 2013
Ich brauche das Gefuhl
من این آهنگ آلمانی رو دوست دارم ولی چون آلمانی مثل یه ویروس مغز انگلیسی مو میخوره خیلی وقت بود گوشش نکرده بودم! امشب گوش می کنم! جایزه ی رهایی از تافل!
Thursday, September 12, 2013
جمع بندی تابستان
با اینکه تابستون امسال با همه ی تابستون های
زندگی ام فرق داشته ولی می خوام به رسم هر سال جمع بندی اش کنم!
تابستون امسال خیلی زود شروع شد! یک یا دو هفته
در استراحت بودم ولی وقتی دیدم مینو و مهشاد رفتن کارآموزی من هم چشم و هم چشمی
رفتم! هر سال که می رفتم پیش مامانم دلم می خواست کار واقعی کنم ولی هیچ وقت سوادش
رو نداشتم! امسال به لطف درس دوفازی بهم کار واقعی دادن، طوری که خیلی روزها از 8
صبح تا 5 بعد از ظهر پای مانیتور بودم! کارم یک جورهایی خرکاری بود ولی این قضیه
از واقعی بودنش هیچی کم نمی کنه! از این که تو کار واقعی وقتی اشتباه می کنی مثل
دانشگاه نیست که بگی به درک نمره ام کم میشه! باید خیلی سریع بری و به رئیست بگی،
چون ممکنه به عنوان یه اشتباه تو، کل پروژه به چالش بیفته! قضیه ای که چند بار تو
طول تابستون اتفاق اقتاد و من هی کار رو از اول شروع کردم! با اینکه کارآموزی ام
خیلی کمتر از 320 ساعت بود ولی روزی که رفتم کار واقعی ام رو کامل انجام داده بودم
و از این نظر خیلی به خودم افتخار می کنم!
تافل هم نقش زیادی تو تابستون امسال داشت! تو
دوره ی کارآموزی اون طور که باید و شاید روش وقت نذاشتم ولی الان دو هفته است
افتادم روش و ایشالا که جواب میده! خوبی تافل این بود که هفته ای دو بار نوش و
نیلوفر رو می دیدم و مثل تابستون های پیش دچار افسردگی کمبود روابط اجتماعی نشدم!
اتفاق خوب دیگه ای که این تابستون افتاد این بود
که یه سری حرف و احساس هایی که تو طول ترم از روی مصلحت اندیشی زده نشده بود زده
شد و بیشتر از خودم، فکر می کنم طرفین ماجرا خالی شدن! حالا بدون اینکه رسما حرفی
زده بشه احساس می کنم که خودم و تمام افراد درگیر به اشتباهات خودشون معترفن و
بهتر از اون، همه هم دیگه رو بخشیدن و احساس می کنم دیگه هیچ وقت موجبات ناراحتی
هم نمی شیم! اگه اول تابستون ازم می پرسیدی به نظرت آخرش درست میشه؟ می گفتم :
عمرا! ولی حالا شده و خیلی خوشحالم! می تونم بگم دیگه نیازی به نوشتن کتابی به اسم
تراژدی فنی نیست!
امسال تابستون یهو یه فرصتی هم از آسمون افتاد
برای پربار کردن رزومه که خیلی با جون و دل روش کار کردم ولی به جاهایی که می
خواستم نرسید و حالا امیدوارم ازش به عنوان یه تلاش بشه تو رزومه یاد کرد!
دیگه... آها! کراشم! بعله آقای نیویورکی سوئیسی!
چاق ولی دارای رژیم! شخصیت جذاب و پرانرژی! هر هفته می بینمش! البته درسته که از
هفته دوم بسیار بی مزه شده ولی فکر می کنم از خونه نشستن تو ظهر پنجشنبه بهتر
باشه! نیوشا هم هست و کلی خوش می گذره! و خب درسته که کراش بودن این آدم فقط یه
شوخیه ولی آدم یه موقع هایی یه فرار احتیاج داره از این حقیقت که دلبری نیست در
این شهر که دل ما را ببرد!
امسال تابستون هیچ مسافرتی نرفتم! حتی یه کوه یا
آب بازی ساده هم نرفتم! شروع شدن دانشگاه یکجورهایی برام شروع تعطیلاته ولی با این
وجود همه ی روزهایی که حالم گرفته بود همیشه یه دوستی گفت بیا سینما، شام، نهار و
در آخرین روز هم تهران گردی و خب همین برای من کافیه! قول میدم پروسه ی اپلای که
تموم شد گند مسافرت و کوه و آب بازی رو در بیارم!
خدافظ تابستون عجیب! با تمام عجیب بودنت ازت
راضی ام! یه جورایی انگار هیچ وقت نبودی ولی بودی و دستاوردهات یه عمر برام می مونن!
Tuesday, September 3, 2013
لبخند زدن به جای حرف زدن
-
بیا با صراحت حرف بزنیم
+ یعنی راست همه
چیز رو بگیم؟
-
آره
+ خب ... این بود... این جوری شد...
-
خوش به حالت! چقدر داستان تو ساده است! من راست و دروغ
داستانم را نمی دونم! نمی دونم کجاهاش زاییده ی تخیل بوده و کجاهاش واقعیت! اگه
راست و دروغ این داستان معلوم نباشه من آدم بده میشه! پس بیا حرف نزنیم! بیا به
جاش لبخند بزنیم! لبخند : )
Saturday, August 31, 2013
Follow up on “him”
Well I know it sounds here like I’m already making wedding
plans, but I was having a totally sober moment, all consumed with thoughts of TOEFL
and GRE, that I saw him! Although he was on phone, presumably having a serious
talk, he smiled at me face wide and said “Hi”! Now, smiling back and saying hi
I turned around and pour Noosh a glass of water singing in my head: “The guy I
like recognized me! The guy I like smiled at me! The guy I liked said hi to me!”
Now for those of you who have not met him the situation is
like this: So far every girl and even guy who has met him feels more or less
like me! His students obviously have ulterior motives! All he said to us is
apparently pickup lines and his general niceness is either a tactic for getting
students or an American thing!
I probably won’t see him again! Although, I do like to
attend his class for enhancing my English of course! But the point is that his
barely the point! The point is that, me “miss depressed, life is crap, shoot me
now”, have developed a crush!
I used to think since I’m no longer a teenager and I have
tasted heartbreak I will never again be able to develop a crush! And the hypothesis
remained true for 2 years with the exception of dear old Mr. Hamidi! But
tonight singing Beatles to myself all the way to home, I realized that I’m
fully capable of developing a crush!
Now everybody sing:
The guy I like smiled at me
The guy I like said hi to me
God! I feel young :)))))
Thursday, August 29, 2013
I found him
دو سال
یا بیشتر یا کمتر بود که چیزی در من مرده بود، انگار که در قسمتی از وجودم چراغی
خاموش شده باشه! تو این دو سال به هر وری زدم تا این چراغ روشن شه! سه تا وبلاگ
نوشتم، آلمانی یاد گرفتم، دایره ی دوستی ام رو سه برابر کردم و از آدم ها علنی و
غیر علنی، یک باره و چند باره خواستم که این چراغ رو روشن کنند! ولی نشد که نشد و
زندگی به روال از امروز به فردا از فردا به پس فردا افتاد! یک هدف طلایی اپلای هم
این وسط بود که فردا شدن امروزها رو هم سخت می کرد و هم آسون! امروز هم یک روز بود
که قرار بود فردا بشه و محض تنوع رفتم کلاسی که کلاس زبان از باب تبلیغ گذاشته
بود! استاد دیر اومد و وقتی که اومد بر عکس انتظارم یک پسرک بود! با خودم گفتم: به
به! یک فارغ التحصیل دانشگاه آزاد! سه ساعت از عمرمون تلف شد! دهنش رو باز کرد و
نظرم عوض شد! بزرگ شده ی نیویورک و هر جایی اش هم نه! منهتن!، فوق لیسانس برق از
یکی از بهترین دانشگاه های سوئیس، مسلط به فرانسه و اسپانیایی! هر کدوم از این
اطلاعات رو که می داد مطمئن تر می شدم که این آدم همه ی آرزوهای منو زندگی کرده!
کلاسی که ارائه داد بدون شک از بهترین کلاس های مکالمه ای بود که تو عمرم رفته
بودم! یک بخش از کلاس راجع به تاریخ آمریکا بود و من راجع به مارتین لوتر کینگ
صحبت کردم! وقتی راجع به موضوعی حرف می زدم که اکثریت کلاس ایده ای ازش نداشتن،
احساس کردم تو اتاق تاریک وجودم کسی کبریت زده! یادم اومد که بابا من 13 سالم که
بود تاریخ آمریکا می خوندم، یادم اومد که بابا من همونی ام که توی اولین فیری
دیسکاشنی که شرکت کرد بین یه مشت غریبه ی از خود مچکر پا شد گفت :
I’m Kimia and I want to live in Orange County, California
I’m Kimia and I want to live in Orange County, California
این آدم با ما اومد نهار و همه ی سوالتمون در باب
آمریکا و اروپا و مهاجرت رو با کمال خوشرویی جواب داد و وقتی بهش گفتم:
Life is hard
جواب داد : Life is joyfulو چراغ روشن شد
الان دو ساله دارم فریاد می زنم Life is hard و
در جواب فقط ناله هایی بدتر از مال خودم شنیدم تا جایی که گفتم نه حالا...اونقدرها
هم بد نیست! بهترین جوابی که شنیده بودم این بود که : You’re a woman, nothing is good enough
Life is joyful رو
شاید خیلی شنیده باشم ولی این اولین باری بود که joy رو در نگاه و
صدای گوینده می شنیدم!
خلاصه اینکه چراغ روشن شده و life is joyful!
Sunday, August 25, 2013
Shit has happened!
امروز خبر ناراحت کننده ای شنیدم! اولش خبر رو
فقط کلی فهمیدم و گفتم بیا بغلم! بعد از چند ساعت و یه کم پرس و جو به مر حله ی "
خدایا چرا؟ چرا اینجوری؟" رسیدم و حالا یک ساعت به مر حله ی "
نهههههههه! نههههههه! خدایا نهههههه!"
هر وقت کسی بهم میگه برام دعا کن، در جا یه
مکالمه ی عامیانه با خدا می کنم و بعد یه حمد می خونم!
لطفا به هر روشی که بلدید دعا کنید
Saturday, August 24, 2013
اشک برای سینما
اولین باری که تو سینما گریه کردم برای فیلم
"م مثل مادر بود"! مثل هر اولین باری نمی خواستم قبولش کنم و اون موقع
ها به جز پاک کردن اشک هام راهی برای انکار گریه بلد نبودم! با بزرگتر شدن قبح گریه
کردن تو خیلی از موقعیت ها برام زیاد شد و به تدریج تو مغزم یه اهرم درست شد که هر
وقت می کشیدمش اشک هام بر عکس می شد و به جایی که از چشمام بیرون بیاد ریفلاکس
میکرد تو چشمام و بغضم رو سنگین تر می کرد! بغض رو هم که همیشه میشه قورت داد!
دانشگاه که اومدم فهمیدم گریه کردن تو سینما خیلی پرستیژ داره و مثلا اگه در پایان
فیلم گذشته یک قطره اشک بریزین اوج شعور هنری و درک ادبی هستین!
از وقتی پیش دانشگاهی رفتم تماشا کردن فیلم ها و
سریال هایی که موضوعشون ناراحتم می کنه کنار گذاشتم! امروز تقریبا تونیم ساعت اول
فیلم فهمیدم این یکی از اون فیلم هاست و شروع کردم به پیچیدن به خودم که نمی خوام
اینجا باشم! اشک ها خیلی زود اومدن ولی این فیلمی نبود که کسی براش گریه کنه، می
دونستم از این فیلم هاست که آخرش باید بگی چقدر مسخره بود! اهرم رو کشدیم و هر چند
چشم ها چندین بار داغ شدند اشک ها همکاری کردند و نیومدند!
فیلم که تموم شد خواستم فقط بلند شم و برم،
اومدم به جاذبه غلبه کنم که انگار یه تیر صاف خورد تو قلبم! انگار که منگنم کرد به
صندلی! بلند شدن درد داشت ولی خودم رو بلند کردم و به قیافه ی آدم ها نگاه کردم!
خیلی ها می خندیدند ولی چند چشم قرمز و قیافه ی متأثر امیدبخش بود! گاف های فیلم
نامه و کارگردان کم نبود ولی همین که همچین فیلمی ساختن یه قدم مثبته!
خیلی زود نقد طنز خودم رو شروع کردم و با خنده
خودم رو سبک کردم! از بچه ها که جدا شدم واسه خودم یه آب پرتقال خریدم و رفتم کلاس
تافل! بچه ها پرسیدن فیلم چطور بود؟ گفتم هرگز با دیدین فیلمی انقدر ناراحت نشده
بودم! جواب دادن که ما شنیدیم که خیلی مسخره بوده! بعد هم اسپیکینگ، رایتینگ و
زندگی جاری شد!
حقیقت هم همینه! این دنیا پر از کثافته و هر
کدوم از ما از کثافت سهمی داریم ولی چه میشه کرد به جز زندگی! باید زندگی کرد و
آخر هم یک جوری از این دنیا رفت! طناب دار فرق زیادی با سکته و سرطان نداره!
پ.ن
من ادعای درک هنر ندارم! ولی چطور برای اون فیلم
خزعبل گذشته گریه می کنن و با اینکه اشکالات فیلم نامه و فنی اش بی شماره ، چندین
بار می بیننش و همه جا تبلیغش می کنن، اون وقت فیلمی مثل این که جامعه بیشتر از
نون شبش به دیدنش احتیاج داره بهش مهر مسخره میزنن تا فقط یه اقلیتی حاضر شن
ببیننش و بعد هم چشم و گوششون رو نسبت به حرف فیلم ببندن!
Subscribe to:
Posts (Atom)