Friday, April 18, 2014

Any regrets?

این روزها یک موضوع ذهنم رو خیلی به خودش مشغول کرده! خداحافظی!4 ماه مونده ولی وقتی بلیت رو از الان رزرو می کنی شاید باید خداحافظی هات رو هم از الان رزرو کنی! از پدر مادرم و آدم های رزومره ام خیالم راحته! می دونم که تا لحظه ی آخر برای خداحافظی باهاشون وقت هست و می دونم که ارتباطم هیچ وقت باهاشون قطع نمیشه و زود برمیگردم پیششون. فکرم درگیر آدم هایی شده که سال هاست ندیدم و تصور نداشتن یک حرف آخر و یک تصویر آخر ازشون ناراحتم می کنه. تنها الگویی که از خداحافظی تو ذهنم هست خداحافظی ریچل تو فرندزه! این که تک تک دوست داشت رو برد تو اتاقی و باهاشون خدافظی کرد. می دونم که این شرایط ایده آل واسه من پیش نمی یاد و از اکثر آدم ها باید تو شلوغی دانشگاه و کوچه خیابون خدافظی کنم. نمی دونم شاید آدم هایی که سال ها ندیدم دیگه نباید ببینم و باید تو ذهنم ازشون خدافظی کنم. توی خداحافظی های ذهنیم مخاطبینم ازم میپرسن:
Any regrets?
بهشون میگم می دونین چیه، وقتی آینده انقدر خوبه آدم ریگرتی نمی تونه از گذشته اش داشته باشه چون احتمال میده که اگه فقط یه چیز اگه فقط یه چیز کوچولو تو گذشته فرق داشت آینده انقدر خوب نباشه.

امروز رفتم پیاده روی و با صحنه ی عجیبی مواجه شدم! کل زمین های موزه هنرهای معاصر، همون جا که مجسمه ها هستن و من هر وقت رد می شم و برای چند لحظه نگاهشون می کنم، پر شده بود از قاصدک! هیچ وقت در زندگی ام این همه قاصدک رو یه جا ندیده بودم! یهو دلم گرفت! انگار به ازای همه ی آرزوهایی که تو این سال ها نداشتم و بهشون نرسیده بودم یه قاصدک روییده بود! انگار به ازای همه ی دفعاتی که پشت میله ها وایساده بودم و با خودم حساب کرده بودم که وارد این فضای سبز شدن واقعا سخت نیست ولی هیچ وقت جربزه اش رو نداشتم یه قاصدک روییده بود! سعی کردم از پشت میله ها یه قاصدک بکنم ولی دستم نرسیده! امیدوارم یه باد بیاد و این قاصدک ها رو برای تک تک آرزوهای من فوت کنه! شاید آینده از چیزی که من فکر می کنم هم بهتر باشه

Friday, April 4, 2014

Thank Youuuuuuuuuuuuu GOd :****************

Monday, March 31, 2014

Sunday, March 30, 2014

تراژدی فنی ، اندر روایت خرده جنایت ها

با هزار وسیله ارتباطی به آدم ها نزدیک می شویم وقت دور شدن که می شود از هزار سوراخ بلاکشان می کنیم

Wednesday, March 19, 2014

92's warp up!

93 is right behind the door! I love to feel festive but … I can’t… Everything gets on my nerves…I can’t get myself all excited for the new year! It’s so sad! Last year I got myself to believe that anything is possible in the year 92 but every passing day I proved to myself more and more that everything is not possible! The only things that are possible are the things that are obvious! The only things that were possible for me were good grades and record making English scores! Surprise! Like those are things that need belief to happen! In the year that passed once again I was alone the only difference was that I was too busy to think about it and eventually I guess every romantic bone that existed in me deteriorated! For the third year in a row I fooled myself with the fantasy of studying abroad but this year it wasn’t just a dream! It was a fight and I’m still fighting it! You may not believe it but I’m still reporting TOEFL scores! I’m still crying in DHL way! The fight has been over for everybody I know but I’m still fighting like the fight has just started! Unlike all the other years of my life I didn’t have a public blog this year! I thought by now I’ll be festive enough to start writing publically but recently I realized how little public cares for me and now I see no point in writing publicly! My loyal blog readers I don’t want to ruin your mood, so I stop nagging and hope to see my dreams come true in the year 93: Studying in a world class university while my hand is held by a world class admirer…
Let’s wrap up with this beautiful lyric and let everything go:
Let it go, let it go
Can’t hold you back anymore
Let it go, let it go
Turn my back and slam the door
The snow blows white on the mountain tonight
Not a footprint to be seen
A kingdom of isolation and it looks like I’m the queen
The wind is howling like the swirling storm inside
Couldn’t keep it in
Heaven knows I try
Don’t let them in, don’t let them see
Be the good girl you always had to be
Conceal, don’t feel, don’t let them know
Well now they know
Let it go, let it go
Can’t hold you back anymore
Let it go, let it go,
Turn my back and slam the door
And here I stand
And here I’ll stay
Let it go, let it go
The cold never bothered me anyway
It’s funny how some distance makes everything seem small
And the fears that once controlled me can’t get to me at all
Up here in the cold thin air I finally can breathe
I know left a life behind but I’m to relieved to grieve
Let it go, let it go
Can’t hold you back anymore
Let it go, let it go,
Turn my back and slam the door
And here I stand
And here I’ll stay
Let it go, let it go
The cold never bothered me anyway
Standing frozen in the life I’ve chosen
You won’t find me, the past is so behind me
Buried in the snow
Let it go, let it go
Can’t hold you back anymore
Let it go, let it go,
Turn my back and slam the door
And here I stand
And here I’ll stay
Let it go, let it go
The cold never bothered me anyway



Monday, March 17, 2014

تولد من

همه ی تولدها که نمیشه مثل هم باشه! یه سری هم تولدشون باید مثل کیمیا باشه! باید دوستایی داشته باشن که هر چقدر هم با هم دعوا و جرّ و بحث می کنن، باز هم موفق میشن که براش دو روز قبل تولدش یه تولد کامل بگیرن! کیک و کافه و کادو و عنصر سورپرایز که اگه بدونی قراره سورپرایز بشی کلی هیجان انگیز تره! کل مسیر با خودت فک می کنی یعنی کیا هستن! یعنی چجوری می خوان استیل سورپرایز بردارن! بعد میری و می بینی عزیزترین ها هستن و طبق معمول هر کسی از سورپرایز تعریف خودشو داره! یکی تبریک می گه و یکی تبریک نمی گه! از اون ور میز یکی میگه تو فک کردی ما تبریک گفتن بلد نیستیم! بعد همه فقط چایی سفارش می دیم چون همه منتظر کیکیم! اونم چه کیکی! کیکی که روش نوشته : کیمیا کیمیا امید م.شیمیا! کیکمون رو خوردیم و کادووو! یه هفته بود که می دونستم کادوم خریداری شده ولی بازم! سورپرایز! بهترین کوله ی دنیا! کوله ای که هی خودمو تجسم میکنم که دارم تو فرودگاه اسناد مهمم رو از جیب های مخفی اش در می یارم و هر وقت زیپ هاشو باز و بسته می کنم یاد دوستام می افتم وقتی ادای آقای فروشنده رو در می اوردن که یه لیوان آب خالی کرده روی کیف که ضد آب بودنشو ثابت کنه!
گفتم! تولد همه که نمی تونه مثل هم باشه! تولد بعضی ها هم باید مثل کیمیا باشه که یه مهشاد داره! مهشادی که یه روز کاملشو واسه کیمیا خالی می کنه! می برتش پارک و براش بستنی می خره! هی ازش عکس میگره و تک تک عکس ها رو آپ می کنه! مهشاد که خیلی خوبه و 25 اسفند رو برای کیمیا بهترین روز کرد!
و خب روز تولد همه هم که مثل هم نمیشه! عده ای باید مثل من باشن! شب به جای اینکه پای تبریک های فیس بوکی شون بشینن استتوس بذارن که من باید بخوابم ولی باز هم بهترین دوستشون که یذره ازش ناراحته رأس ساعت 12 بهشون پیامک تبریک بده و این بهترین پیامک دنیاست چون شاید معنی اش این باشه که می شه این نارحتی رو از دل این بهترین دوست در اورد! بله گفتم که! همه نمی تونن تو روز تولدشون آدم هایی که دوست دارن ببینن و بغل کنن! بعضی ها هم باید ساعت 8:30 صبح ازشون پیام تبریک بگیرن و شاید این جوری نباشه ولی من دوست دارم فک کنم که اینا خواستن بگن ما استتوس دیشبتو دیدیم و فهمیدیم صبح زود پا میشی و می خوایم جزء اولین تبریک گویندگان باشیم! و خب این روز خاص من ادامه داره! بعضی ها روز تولدشون می تونن با آروم ترین دختر دنیا بشینن تو اوج شلوغی اول صبح میدون ونک و احساس آرامش کنن! بعضی ها روز تولدشون نمی تونن پیامک های تبریک رو در جا جواب بدن چون از خانوم پتروشیمی می ترسن ولی به جاش می تونن یه فرایند تولید اتیلن پیدا کنن که هر چند به پای فرایند گروه رقیب نمیرسه ولی بازم حس خوبی داره اینکه از بین یه مشت کلاسور خاک گرفته با مینگول و نیوشا از اطلاعات تاپ سیکرت مملکت عکس بگیری و مثل تیکه های یه پازل فرایند رو سر هم کنی! بعضی ها هم مامانشون یادشون میره باهاشون قرار نهار داره ولی به جاش می تونن یه پیتزا رو با عزیزترین دوستاشون شریک شَن و برای بار صدم در مورد روابطی بحث کنن که هیچ ایده ای ازش ندارن! بعضی ها می تونن روز تولدشون کتاب کتابخونه تمدید کنن ولی به جاش در جوار دوستشون مینگول باشن! می تونن برن کافه فرانسه ای که پای سیب نداره و فقط چایی بخورن ولی به جاش گوش باشن برای مشکلات دوستشون! می تونن پیاده برن خونه شون و پر از غصه باشن ولی ... وقته می یان خونه و می بینن مهشاد جان همه ی عکسارو آپ کرده و چه کپشن های قشنگی نوشته و وقتی جاییزه مینگول رو نگاه می کنن، اون موقع است که قیافه شون درست مثل کلیپ مینو از اخمالو خندون میشه و یادشون می یاد که:
فردا صد ستاره روید، از آسمان ها بریزد
فردا از قلب ظلمت ها نور گرمی بر می خیزد

بعضی هایی که مثل منن خیلی خوشبختن چون هم سه روز تولد دارن، هم هیچ کدوم از این سه روز کلیشه ای نیست و هر لحظه اش خاصه و مهم تر از اون یه مشت پر دوستای مهربون دارن، دوستایی که هر کدومشون به نوع خودشون خوشحالش می کنن و یادش می آرن که فردا صد ستاره روید...

Saturday, March 15, 2014

جمع بندی 21 سالگی

21 سالگی رو با شعر تحریف شده ی Li Li شروع کردم:
for every step in any walk 
any town of any thought 
I’ll be my own guide 

for every street of any scene 
any place you've never been 
I’ll be my own guide 
و به اندازه ی فضای سرد این شعر، سردم بود. با تعطیل کردن چرک نویس و شروع پاک نویس سعی کردم برای خودم توهم گرما درست کنم ولی فایده ای نداشت! سردم بود! خوشبختانه داشتن 20 واحد در ترم 6 برای گرم کردن سرم کافی بود و بیشتر از هر وقتی توی زندگی ام تمرکز و انگیزه داشتم! هنوز هم حس کافی میکس خوردن بی اعصاب بین کلاس ها یادمه! حسی که در لحظه مثل قلپ آخر کافی میکس دل آدم رو میزنه ولی این روزها در بی حوصلگی های ترم 8 دلم برای اون همه عزم و انگیزه تنگ میشه! ترم 6 تموم شد و خب معلومه وقتی که آدم بعد یک ترم کله شو از کتاب و امتحان و هوم ورک در می یاره از سیل اتفاقاتی که افتاده تعجب می کنه و هضمش براش سخته! در هر حال وقت زیادی هم برای هضم کردن نبود! خیلی زود کارآموزی و کلاس تافل و پژوهش آزمایشگاهی شروع شد و دیگه فرصتی برای هضم کردن نموند! تابستون شد روزها مثل سگ کار کردن و شب ها مثل جنازه افتادن و خب این هضم ناصحیح اطلاعات باعث شد که یک بار دیگه هم اشتباه کنم ولی خب می دونید، در این یک مورد خاص اعتقاد دارم که چیزی به اسم اشتباه وجود نداره، فقط کارهایی هست که ما انجام می دیم و کارهایی هم هست که انجام نمی دیم!  در هر حال وقتی تابستون با نمره ی شیرین تافلم تموم شد به همه ی خستگی هاش و کارهای انجام داده و انجام نداده اش می ارزید! قبل از اینکه نمره تافلم بیاد شروع کردم به جی آر ای خوندن! یکی از فرندهای فیس بوکم گفت که خیلی کوشایی! راست می گفت خیلی! آن چه تو دو ماه بین تاقل و جی آر ای بر من رفت، هیچ جوری به جز با سخت کوشی نمی شد تاب اورد! امتحانی داشتم که نمره اش به روایت هایی می تونست سرنوشتمو عوض کنه و برای خوندنش حداقل یک سال وقت لازم بود و من فقط دو ماه داشتم! این وسط باید بدون داشتن اطلاعات درست آزمایشگاهی مقاله ای می نوشتم در حد چاپ شدن! تی ای بودم و علاوه بر انجام کارهای مسخره ای مثل اسلاید درست کردن و نوکرم چاکرم استاد باید هر هفته برای درس دادن حاضر می شدم! به همه ی این ها گزارش کارهای آزمایشگاه و امتحان های خودمون رو هم اضافه کنید! روزی رو یادمه که برای اولین بار می خواستم برم سر کلاس خودم! روز قبلش با اینکه تک تک بندهای وجودم خسته بود نشستم رو زمین اتاقم و به خودم گفتم این مسئله ها رو طوری بفهم که وقتی برای کلاس حل می کنی، کسی نفهمیده از در کلاس نره بیرون! مازاد بر سختی خود مسئله ها من واقعا نمی دونستم که آیا می تونم رو به روی یک کلاس بایستم و درس بدم یا نه! آخه من همونی بودم که وقتی برای کلاس انشا می خوند دستش می لرزید! ولی تونستم و در طول ترم چندین بار دانشجوها بهم گفتن تا به حال TA ای به خوبی من نداشتن و روزی که ازشون کوییز گرفتم، روز بعد از جی آر ای و قبل از امتحان عمل و آز حرارت، روزی شد برای ثبت در تاریخ! روزی که دانشجوها با کوییز دادن چیزی یاد گرفتن! بعد از اون روز فکر می کردم که همه چیز می افته رو غلتک ولی سخت در اشتباه بودم چون هنوز با بزرگترین ترس هام رو به رو نشده بودم! یکی دانشگاه پیدا کردن که عملا هیچ وقت چندان فرصت رو به رویی رو نداشتیم چون هنوز جی آر ای نداده بودم که ددلاین فرستادن اپلیکشن شروع شد و من بر عکس تصور همیشگی ام که قراره این فرایند رو خیلی سر صبر و با کیفیت انجام بدم، فقط رسیدم که بفرستم بدون اینکه فکر کنم به کجا! وحشت دیگر هم ریکام گرفتن بود! روزی که برگشتم به استادی که هیچ درسی تا به اون موقع باهاش نداشتم گفتم که من دانشجوی خوبی هستم و شما باید به من ریکام بدی یادمه هنوز! و غریبه ای تو دفتر استاد گفت : اعتماد به نفس داشتن چیز خوبیه! همیشه همین طور باش! دیگه آماده بودم که یک نفس راحت بکشم که پخ! ریجکشن و باز هم ریجکشن! وقتی فهمیدم یه استاد از تورنتو می خواد باهام حرف بزنه انگار دنیا را داده بودن بهم و وقتی باهاش حرف زدم و دوستم داشت انگار تو ابرا بودم ولی باز هم سنگ! پرت شدم رو زمین! برام سوال بود که اپلای وقتی تموم شه چی قراره برای من باقی بمونه! یعنی می ذاشت که دوستی هام حفظ بشه! دوست داشتم این جا بنویسم که توی این مورد هم مثل نمره ی تافل و جی آر ای و موفقیت های ریکام گرفتن و تی ای بودنم درخشیدم ولی نه! این جا مشروط شدم! فشارها کار خوشون رو کردن و من اشتباه بدی مرتکب شدم هر چند اون موقع نمی دونستم و الان چند روزه که به عمق اشتباهم پی بردم! ریجکشن ها ادامه داشتن و حال من هر روز بد تر از دیروز می شد! حمایت دوست هام بی دریغ بود و این وسط حمایت هایی هم شروع شد که همون طور که مثل باد اومدن مثل باد هم رفتن ولی باز هم از حضور لحظه ای شون خوشحالم! این اواخر حالم بهتره، یه استاد دیگه هم طالبمه و امیدوارم و بین خودمون بمونه من هنوز هم به آمریکا امیدوارم....
این هفته هفته ی جهانی کیمیاست! امروز دوست هام برام تولد گرفتن و فردا هم این جشن و پایکوبی ادامه داره! روز تولدم صبح سحر می رم پتروشیمی تا یه بار دیگه با م.شیمی تجدید عهد کنم!

این هم از 21 سالگی! تو 22 سالگی چی منتظرمه نمی دونم ولی منتظرم....

Friday, March 14, 2014

...

I can almost see it
That dream I am dreaming
But there's a voice inside my head saying
You'll never reach it
Every step I'm taking
Every move I make feel
Lost with no direction
My faith is shaking
But I gotta keep trying
Gotta keep my head held high cause
There's always gonna be another mountain
I'm always gonna wanna make it move
Always gonna be an uphill battle
Sometimes I'm gonna have to lose
Ain't about how fast I get there
Ain't about what's waiting on the other side
It's the climb
The struggles I'm facing
The chances I'm taking
Sometimes might knock me down
But no, I'm not breaking
I may not know it
But these are the moments that
I'm gonna remember most, yeah
Just gotta keep going
And I, I got to be strong
Just keep pushing on
'Cause there's always gonna be another mountain
I'm always gonna wanna make it move
Always gonna be an uphill battle
Sometimes I'm gonna have to lose
Ain't about how fast I get there
Ain't about what's waiting on the other side
It's the climb, yeah!
There's always gonna be another mountain
I'm always gonna wanna make it move
Always gonna be an uphill battle
Sometimes I'm gonna have to lose
Ain't about how fast I get there
Ain't about what's waiting on the other side
It's the climb, yeah!
Keep on moving, keep climbing
Keep the faith, baby
It's all about, it's all about the climb
Keep the faith, keep your faith, oh oh oh whoa.


Read more: Miley Cyrus - The Climb Lyrics | MetroLyrics 
I love Love
I love being in love
I don't care what it does to me

We're like fire and gasoline
I'm no good for you
You're no good for me
We only bring each other tears and sorrow
But tonight, I'm gonna love you like there's no tomorrow

Monday, March 10, 2014

از این جا به بعد چیزهایی رو می خونیم که از این جا به قبل خوندیم

به جای به قلم اوردن امشب و ثبت کردن همه ی چیزهایی که می دونم دلم براشون تنگ میشه نشسته ام بارها و بارها نوشته هام رو راجع به جشن سال قبل می خونم! یجوری احساس هام همون احساس های پارساله! یاد حرف موسویان افتادم!از این جا به بعد...

Sunday, March 9, 2014

آیا؟

از پشت مانیتور بودن ستون فقراتم ضعف میره در عین حال جای دیگه ای برای بودن ندارم
من کی آدم میشم؟ در 22 سالگی آیا؟

Saturday, March 8, 2014

Give my heart a break

7 روزه دیگه میشه دو ماه! دو ماه که هر شب به سختی خوابیدم چون دقیق وقتی من سرمو میذارم رو بالشت لحظه ای میشه که آموزش های دنیا شروع می کنن به خوندن اپلیکشنم! همیشه اینجوری شروع میشه که میرم تو تخت و برای فردا ساعت میذارم و به خودم میگم بالفرض که الان ادمیشن یا ریجکشن بیاد، صد در صد هر چی باشه صبح برخورد منطقی تری باهاش خواهی داشت و چشم هامو می بندم! چند دقیقه بعد به دلم میفته که ایمیل دارم و وایرلس گوشیمو روشن می کنم! خبری نیست و هی ریفرش رو فشار میدم! کم کم چشمام سنگین میشه، یک حالت خواب و بیداری خیلی فوق العاده! درست نمیدونم خواب چی دارم می بینم ولی انقدر خوبه به خودم میگم وایرلس رو خاموش کن و بخواب! تو که میدونی صد در صد 3 و 4 بعد از نصف شب بیدار میشی و میخوابم و دوباره سه چهار ساعت بعد با حس ایمیل داری بیدار میشم! ایمیل دارم ولی از پینترست به زبان هلندی:
Hoi Kimia! Felani leukt dein…
سرم رو می کنم تو بالشتم و با آشوبیتی که تو همه ی وجودم می لوله می خوابم!
دیشب هم یک از همین شب ها بود! شبی بود بعد از دو تاریجکشن که هیچ خوب باهاشون برخورد نکرده بودم! در عین حال شبی بود که یک استاد هندی برام بیشتر از هر استاد دانشکده خودم ارزش قائل شده بود و چون خودش نمی تونست به دلیل فاند نداشتن پذیرام باشه، برام یه استاد ایرانی توی دانشگاه دیگه پیدا کرده بود که فاند داشت! خیلی حس متناقضیه! نمی دونی خوبی یا بدی! نمی دونی آخرش چی قراره بشه! سرنوشتت داره تو جاهایی رقم می خوره که حتی نمی دونی کجای نقشه ان! سردن یا خیلی سردن! هیچی نمی دونی! با تکنیک همیشگی می خوابی! ساعت 3 حس ایمیل داری می یاد سراغم! مثل همیشه وایرلس رو روشن می کنم! نوتیف می یاد که ایمیل داری! ایمیل رو باز می کنم! نوشته
Dear Kimia,
You have been accepted to our PhD program :)
If there is a smiley icon at the end of the last sentence, that means you also have full fund
بر می گردم به جمله ی قبل و می بینم علامت اسمایلی هست! می خوام از شادی بمیرم که دانشگاه آرزوهام منو میخواد ولی یه لحظه شک می کنم! اسمایلی؟؟؟؟؟
از خواب بیدار میشم! گوشیم دستمه ولی وایرلسش خاموشه! هیچ وقت وایرلس رو روشن نکرده بودم! هیچ وقت ایمیل نیومده بود! از دانشگاه آرزوهام هنوزهیچ خبری نیست! این خوبه یا بد، هیچ کس نمی دونه!
اولین باری نیست که از این خواب ها می بینم! از صبح آهنگ give your heart a break رو برای خودم تبدیل کردم به
Give my heart a break! سعی کردم رو پروژه کارشناسی ام کار کنم ولی آدمی که اونجوری می خوابه و این آهنگ تو گوشش هست کارها رو درست که نمی کنه خراب تر هم می کنه! حالا یذره این یکی رو گوش کنیم:
After the war we said we'd fight together
I guess we thought that's just what humans do
Letting darkness grow
As if we need its palette and we need its colour
But now I've seen it through
And now I know the truth

that anything could happen
anything could happen









Friday, March 7, 2014

دفتر

الان پست مینو راجع به تقویم رو خوندم و یادم اومد که من چقدر آدم دفتربازی بودم یه زمانی! اولین باری که تنهایی رفتم انقلاب برای خریدن کادوی تولد دوستم بود! رفتم کتاب فروش نیک که اون روزها تو راسته ی انقلاب و تو اوج خودش بود! کتاب مدّ نظرمو خریدم و بعد چشمم به دفترها افتاد! اون ها رو کلی ورنداز کردم و بعد همون طور که کتاب ها رو حساب می کردم قیمتشون رو پرسیدم! 500 تومن بود! گذاشتم سر جاش! نمی دونم اون موقع ها پول تو جیبی ام چقدر بود که 500 تومن برام پول زیادی بود! یادم نمی یاد خانوم بود یا آقا ولی ازم پرسید: خانوم شما نویسنده هستید؟ احساس کردم که شاید می خواد دفتر رو برام بخره ولی گفتم نه و رفتم! برای تولد 17 سالگی ام با پویا اومدیم کافه سپید و سیاه که اون روزها تو اوج خودش بود و بعد پویا به عنوان کادو برام از اون دفترهای 500 تومنی خرید! برگه های کاهی و جلدی که نقش یک کاشی آبی رو داشت! توی این دفتر وقایع خیلی خیلی مهم رو می نوشتم! بلیت سینماهایی که با بچه ها رفته بودم می چسبوندم! چند تا نوشته ام یادمه! داستان روزی که آخرین امتحان نهایی سال سوم رو دادیم و مصادف بود با روز قبل انتخابات و شانسی افتادیم توی تظاهرات که واسه من که آفتاب مهتاب ندیده بودم، هیجان انگیزترین واقعه بود! یه نوشته از آخرین شب 17سالگی ام که توش نسبت های فامیلی ام با دوستام رو نوشتم و از هر کدومشون چیزهایی که فک می کردم قراره تا آخر عمرم برام بامزه باشه! تو دوره ی کنکور پر شد از نوشته های انگلیسی راست به چپی که هی توشون تصمیم می گرفتم که انقدر درس بخونم که مکانیک شریف قبول شم! تو سال اول دانشگاه پر شد از سردرگمی هام باز هم به زبان انگلیسی راست به چپ! از کِراش هام می نوشتم و از ناتوانایی ام در هَندِل کردن این کراش ها! سال دوم دانشگاه دادمش دست یکی از کراش هام! این کار احمقانه ای بود که من همیشه می کردم! در مورد آدم ها چیزهایی می نوشتم با این پیش فرض که هرگز کسی نمی خونتشون بعد خودم دودستی می دادمشون به کسی که واقعا هرگز نباید بخونتشون! نمی دونم حس عجیبی داره این کار و توصیه اش نمی کنم! انگار یک جوری آدم خالی میشه! نمی دونم! آخرین باری که این دفتر رو دیدم همون اواخر سال دوم دانشگاه بود! دیگه کمتر توش چیزی نوشتم! فکر می کنم آخرین چیزی که نوشتم یک شبهه شعر شکست عشقی بود ولی اصلا خاطره ای ازش ندارم و مطمئن نیستم! تابستون سال دوم دانشگاه ما خونمون رو رنگ زدیم و من همه چیز رو خیلی بی حوصله تو کارتون ها ریختم و در نتیجه خیلی چیزها گم شد و هیچ وقت پیدا نشد از جمله اون دفتر! توی اون تابستونی که خونه مون رو رنگ زدیم از گم شدن اون دفتر خوشحال بودم چون نوشته های دوران دبیرستانش برام ارزشی نداشت و نوشته های دوران دانشگاهش فقط یادآور حماقت  هام بود! ولی الان دوست دارم که اون دفتر یک دفعه پیدا شه و اون نوشته ی آخرین شب 17سالگی و خاطره ی تصویری ام از  روز دیپلم رو ببینم! دوست دارم بلیت سینماهامو ببینم! دوست دارم بخونم راجع به کراش هام چیا می نوشتم و به این قضیه که الان همشون پیرمرد شدن بخندم! ولی حیف این دفتر گم شده و همراهش اون قسمتی از من که چیزهایی می نوشت فقط برای خودش! شاید بشه جفتشون رو پیدا کرد....شاید 
این آهنگ کشف امروزه:
Forever young, I wanna be forever young

Do you really want to live forever?

Forever and ever

Thursday, March 6, 2014

Please

When you look at the bigger picture, your own problems are so minor that they can't even be considered problems.
Dear God, please don't let any thing bad happen to my friends or their families. We promise to better as humans.
Please

Dear Kimia,

I understand that today was supposed to be one of the happiest days of your life but instead you ended up sitting back-broken at home, sleeping most of the day and nagging and crying for the rest of it! I know I’m partially to blame for it! I should’ve been here for you! I should’ve dragged you out of bed by singing to you “ Dear Prudence”! Maybe I could’ve cooked you pancakes for breakfast! Then I should’ve come up with an outdoor activity that wouldn’t put too much stress on your hurting back! I should’ve been here so I could hold you for as long as you needed! To tell you all the things that you needed to hear! But I wasn’t here and that’s kind of both of us fault! You did not look for me! I know that the chances of finding me in this disgusting city and especially that filthy university were near to impossible but you know honey that you could’ve tried harder! I know! Everybody who you gave a little piece of your heart to, either didn’t realize it our stumped on it with both foots! For the record I do agree with you that they have all been incredibly cruel to you cutting you off like this! But honey I could’ve not just jump out from nowhere! No one knows like me how loving and sweet you are and maybe that’s a good thing! We soon shall meet and we’ll make up for all the lost times! You just keep your heart open and don’t forget me in your prayers.

Your loving imaginary soul mate that may or may not exist

Wednesday, March 5, 2014

عزیزم
امشب باید می بودی
مثل همیشه نیستی

Tuesday, March 4, 2014

این نوشته ی من نیست ولی انقدر داشتتن حس توش برام آرزو که اینجا گذاشتمش! تازه بی اجازه


من قدم زدن در این شهر را دوست دارم، من قدم زدن های بعد از غروب در این شهر را دوست دارم... مال خودت است... رها از هر نگاهی یا حرفی... بدون ترس، پر از آرامش... من این مردم را دوست دارم!
من پیرزنهای داخل ترم و اتوبوس رو که بی پروا شروع به حرف زدن میکنند و میخندند را دوست دارم... حتی نمی فهمم چه می گویند، صرفن میگویم "یا" و لبخند میزنم، حتی بدون اینکه بفهمم راجع به چه چیز حرف میزنند و میخندند، با آنها میخندم... من آن خانمهایی که دستانم را میگیرند و با کلی ذوق راجع به آن حرف میزنند "احتمالن لاک ناخنهایم" را دوست میدارم، من دعای آن پیرزن را که برایم کرد را دوست دارم... من بچه های کوچک این آدمها را دوست دارم، وقتی نگاهم میکنند و بهشون لبخند میزنم و آنها هم با خجالت خودشان را قایم میکنند و لبخند میزنند... من پدرهای جوانی را که کالسکه ی نوزادانشان را تنها با خود میبرند و با آنها بازی میکنند را دوست دارم... من نگاههای پر شرم پسرهای جوان این شهر را دوست دارم هر وقت که متوجهشان می شوم و نگاهشان میکنم با دست پاچگی نگاهشان را برمیگردانند و دوباره نگاه میکنند که من عکس العمل ام چیست حتی گاهی خنده ام میگیرد  ... من آن مردی که در شب کمکم کرد خریدهایم را بیاورم را دوست دارم... من لبخندهای روزانه ی مردم این شهر را دوست دارم... من سلامها و خداحافظی های موقع خریدشان را دوست دارم...
من قدم زدن در این شهر را دوست میدارم.
کاش تنها قدم زدن تا دیر وقت در کشورم همین قدر امن و پر آرامش بود

Wednesday, February 26, 2014

Spontaneous

فکر می کنم تو انگلیسی اگه شخصی Spontaneous باشه، یعنی اینکه بدون فکر و برنامه ریزی کردن  یهو وارد عمل می شه و کارهای هیجان انگیز می کنه! توی م.شیمی هم اگه واکنشی Spontaneous باشه در واقع همون واکنش خود به خودی خودمونه و این دو کاربرد بسیار متفاوت یک لغت همیشه برای من جالب بوده!
امروز ما Spontaneous ترین بودیم و صرفا با دیدن یه نونوایی و گوجه های یه سوپر دلمون نون پنیر گوجه خواست و خیلی جدی همه ی عناصر یک نون پنیر گوجه ی ایده آل رو خریدیم و نشستیم تو ماشین نیلوفر خوردیم! دارم فکر می کنم همون طور که برای خود به خودی بودن یه واکنش لازمه که دلتا جی منفی باشه، امروز هم یک دلتا جی منفی ما رو Spontaneous کرد! و همون طور که یه دلتا جی منفی حاصل یه دلتا هاش منهای یه تی دلتا اسه، شاید ترکیبی از همه ی غصه ها و ناکامی های این ایام با همه ی خاطرات خوبه ما از صبحانه خوردن گاهی تو کافه های شیک و گاهی تو گوشه ی پارک و دشت و دمن، باعث شد که ما انقدر خود به خودی بخوایم توی یک عصر اسفند بشینیم تو ماشین نیلو و با اشتهاترین نون پنیر گوجه رو بخوریم و این بدون شک بهترین خاطره ی سال 92 برای من بود....
پ.ن
امیدوارم ماشین نیلو خیلی کثیف نشده باشه :دی


Tuesday, February 25, 2014

Myriad of sad events

I don't like tomorrow and if I don't like it I wonder how much she must hate it.
Dear God, I'm not judging your will I am just stating facts so maybe I can begin to understand the reason behind all this. This week was supposed to be the week which I plan my birthday and everybody is super cite about it! Instead tragedy stroke and we ended  up on going to a memorial service tomorrow!When tragedy strikes like this, it pulls your head out of your butt and makes you realize how insignificant your usual sorrows are but it doesn't make them any less hurtful it just adds up to the pain! Last year around this time of the year I told someone that it hasn't been a good year for me and next year will definitely be a good year! I can't nag! Nothing bad happened to me and I had peace of mind for a change but generally it was not a good year! We witnessed death of three people under 22! Two I even didn't know and one I barely knew but they were still tragedies and I shed tears over them! Now we have a friend who has lost her mom and this time it's a close friend! I can'r wrap my head around these tragedies ! As i told Niousha today, my life has turned into a myriad of long periods of waiting for sad and hard things to pass and good things to come! She talked of inner happiness and I believe in that! I mean that fact that I get to support my friend tomorrow gives me inner joy but sometimes and once a year is not that much to ask, you need to scream happiness and not just feel it inside! I keep hoping for my admissions to come so I find something solid to be happy about but they are sure taking their time! So dear God, help us all to be patient and grateful cuz I do believe you have a grand plan for us....

Sunday, February 23, 2014

شریک در غم دوست عزیزم

من در انتظار معجزه نبودم ولی همیشه در دعاهام از خدا براشون وقت بیشتری می خواستم! دوست داشتم همون طور که برنامه داشتن برای خواهرش عروسی می گرفتن ولی از همین هم که تونستن در قید حیات مادرش خواهرش رو عقد کنن خوشحالم! دوست داشتم امروز نبود! امروز که آز کنترل داشت و تا عصر دانشگاه بود! دوست داشتم امروز نبود! امروز که از ساعت 7:30 صبح پیش خودم نشسته بود و من چون جرأت نداشتم حال مادرشو بپرسم گفتم لاکات خیلی قشنگه! برای عقد خواهرش لاک قرمز زده بود، لاکش خراب شده بود ولی نرسیده بود پاک کنه! دوست داشتم امروز نبود تا اون لاکای خسته رو انگشتاش نبود! دوست داشتم لاکاشو خودم براش پاک می کردم و دستای مهربونش رو نگه می داشتم! دوست داشتم حداقل امروز نبود تا بتونه خدافظی کنه! که تا لحظه ی آخر پیشش باشه! ولی خب معلومه چیزایی که ما می خوایم هیچ وقت نمی شن و خب من در حکمت خدا شک نمی کنم، فاتحه می خونم و حساب می کنم که چند شنبه مراسم ختمشونه! دوست دارم تو مراسم ختم حتما شرکت کنم! دلداری دادن آدمای قوی خیلی سخته! وقتی بغلشون می کنی توی آغوشت محکم و سخت اند ولی دارن از درون می شکنن وخیلی سخته! نمی دونم چجوری نگاش کنم! چجوری تسلیت بگم! دوست دارم مثل هر شب می بود امشب، تو نت گشتن و فکر و خیال های الکی کردن ولی خب امشب اینجوری نیست! امشب فکر و خیال ها عین واقعیت اند و غصه ها خیلی بزرگ و در مقابله باهاشون فقط می شه فاتحه خوند! روحش شاد! فکر نکنم کسی از بهشت وبلاگ منو بخونه ولی مادر مهربون شما بهترین دختر دنیا رو دارین! مهربون ترین و بی آزارترین! ما کلی مواظب دخترتون هستیم و کلی دوستش داریم! من نمیذارم از درساش عقب بیفته و برای اپلایش هر کاری که بتونم می کنم! مادر مهربون ما دخترتون رو خیلی دوست داریم! از بهشت مواظب همه ی ما باش...

روحشون شاد...خدایا صبر بده به این خانواده...نمی دونم از خوانندگان این وبلاگ چند نفر به فاتحه خوندن اعتقاد دارن ولی اعتقاد دارید یا ندارید در مقابل مرگ فقط میشه فاتحه خوند...

Saturday, February 22, 2014

مسخره بازی های زندگی

امروز نمی دونم فازم چی بود ولی عجیب اشتها داشتم برای همه ی مسخره بازی های زندگی! هوم ورکی رو نوشتم که حتی برای استاد مهم نیست، کوییزی رو خوندم که نمره اش برام مهم نیست، به محض خونه رسیدن کیفم رو خالی کردم و وسایل فردامو گذاشتم توش، برای فردام مانتو اتو کردم، کارای آشپزخونه رو کردم، رفتم خونه ی مامان بزرگم و حرف های همسایه اش برام جالب بود و از مصاحبتش لذت بردم، روی جوش هام کرم زدم، گزارش کار نوشتم، سالاد خوردم و سر میز شام قاشق چنگال گذاشتم و برای ماست قاشق اوردم، تو جمع شدن میز شام کمک کردم، وبلاگ نوشتم! این ها همه مسخره بازی های زندگیه ولی اینا در واقع خود زندگیه! آدم باید بپذیره که همیشه نمی تونه مشغول یه کار بزرگ باشه، یه پروژه بزرگ زیر دستش باشه و یه هدف متعالی داشته باشه! گاهی وقت ها زندگی فقط مسخره بازیه! من برای یه مدت خیلی خیلی طولانی انقدر به حساب خودم پروژه های بزرگ زیر دستم بود که قاطی هیچ کدوم از مسخره بازی های زندگی نمی شدم! به قول استادی صبح مثل گاو از جام پا می شدم و شب مثل گاو بر می گشتم تو تختم! می شد گفت الان دو ماهه که پروژه های بزرگم به سر اومدن! مدام تو خونه حوصله ام سر می رفت و با خودم فکر می کردم که 24 ساعت واقعا برای یک روز زیاده و چرا همه از کمبود وقت می نالن! سردرگم بودم! دیروز سردرگمی به اوج خودش رسید! یک روز کامل فقط روی صندلی اتاقم نشستم و در حالی که موسیقی هم در زمینه پخش می شد به موهام نگاه کردم! به دیوار، فرش! مثل کسی که به پیشواز مرگ بره ساکن نشستم ولی فردای اون روز باز هم زنده بودم و ناگهان برام روشن شد چرا این همه سردرگمم! مسخره بازی های زندگی! من یادم رفته بود که این مسخره بازی ها وجود دارن! یادم رفته بود که انجام خیلی هاشون حس خوبی دارن! درسته من اسمشون رو گذاشتم مسخره بازی ولی حتما که چیز های مهمی هستن! اگه مهم نبودن آدمی زاد سال بعد از سال، نسل بعد از نسل، عید که می اومد خونه تکونی نمی کرد، لباس نو نمی پوشید، دید و بازدید نمی رفت و خلاصه تو یه کلمه مسخره بازی نمی کرد!

Monday, February 17, 2014

پله های سردفنی

پله های لابی! همونایی که همیشه روشون می شینیم، وقتی از نهار اومدیم و منتظریم کلاس ساعت دو شروع بشه، وقتی امتحان داریم و همه ریدف می شینیم روشون! خیلی شده که همه با هم بشینیم روشون، خیلی هم شده که خودم تنها بشینم و تکیه بدم به ستون بینشون! از این پله ها خیلی حرف دارم برای گفتن خصوصا از سرماشون، نه سرمای سنگی بودنشون، سرمایی که وقتی میشینی روشون و عمود به لابی فنی نگاه می کنی، سر تا پا تو مور کنه! حتما اینکه این پله ها جادویی اند چون وقتی میشینی روشون، خصوصا در مرکزشون، یه جوری از جریان حیات در فنی جدا میشی و تبدیل میشی به یه ناظر! یه ناظر که می بینه و به جز همهمه ها چیزی نمی شنوه ولی ناخداآگاه حدس میزنه که این آدم ها که دو به دو و سه به سه وایسادن دارن به هم چی میگن! با نشستن روی این پله ها گاها خیلی غصه خوردم از نگاه کردن دوستی هایی که همیشه جلوم بودن ولی هیچ وقت عضوشون نبودم! از دیدن آدم هایی که همیشه می شناختم ولی هیچ وقت بهشون سلام نکردم و در این ایام پیری از دیدن نسل های بعدم! از اینکه چقدر هنوز شور و شوق دارن و من هرچقدر هم کتابای ترم های پیشم رو بهشون بدم و هواشون رو داشته باشم و باهاشون فامیل بازی کنم یکی ازشون نمی شم، شاید صرفا به خاطر تفاوت ورودی ها!
خلاصه چه روز هایی رو این پله ها نشستم و آدم هایی رو نگاه کردم که میرن سر کلاس و از کلاس برمیگردن! آدم هایی که صرفا می خواستن برن دستشویی ولی به خاطر مسیر دستشویی شدیدا تحت رادار من قرار گرفتن! آدم هایی که جلوی در نوار هی تجمع می کنن و اونایی که گوشه ی سرشون از در نوار می یاد بیرون و انگار که لابی فاقد اکسیژن باشه دوباره برمیگردن تو! جالبه که یه چیزایی با آدم می مونه، درسته که الان با این موی سفیدم می دونم که تو نوار هیچ خبری نیست ولی هنوز هم تحت تاثیر اون روزهای سال اول که با ناتوانایی خودم در پذیرفته شدن تو نوار مواجه بودم، هنوز به اون آدم هایی که فقط گوشه ی سرشون از نوار بیرون می یاد حسودی می کنم، هنوز هم وقتی آخرین کلاس روزم تموم میشه و می یام لابی ناخودآگاه تو نواره رو نگاه می کنم! جالبه!

بهترین حس هم وقتی که رو این پله ها نشستی و در کمال نامرئی بودنت آدم ها می یان و بهت سلام میکنن و اگه وقت داشته باشن می یان میشنن پیشت! شاید یکی از بهترین لحظه های ترم پیش وقتی بود که از سیر از دنیا رو این پله ها نشسته بودم و شاگردم اومد بهم سلام کرد و بدترین و دردناک ترین و سردترین لحظه ی این پله ها هم وقتی که آدم ها به وضوح می بیننت که رو اون پله ها نشستی و عمیق ترین نگاه رو به عمق فنی داری ولی براشون نامرئی، نمی بیننت یا ارزش سلام کردن نداری؟! نمی گم که همچین آدم هایی برای من ارزشی دارن و من به این رفتارشون اهمیت خاصی می دم ولی اهمیت ندادن من از سرمای این پله ها چیزی کم نمی کنه! آی پله های سر فنی!

Wednesday, February 12, 2014

The old me is back in town

By each passing day I feel more and more like my old own self
Once again I see beauty in people and places
Once again I enjoy descriptive writings
In old days I used to think that the old me was not good enough
That she needs to change some how
But when I lost her, like anything else that gets lost I started to see what a darling she was
The bitterness of the years that went by did made me wiser
But feels great to be the old me again
Much older
Much wiser
But the same beauty seeker




Enghelab! All life has to offer in one street!

If you want to feel all the life and energy that flows around in this street follow my lead! Pick a precisely beautiful day with a mild breeze and a shimmering sun light as its two main ingredients! Kick off your journey from the main door of University of Tehran AKA 50 Tomani! Walk down to Valiasr quarter and have your eyes on the people who are walking in the opposite direction! The people you see here you’ll find in no other place in this intensity! Most of them, art students recognized by the art craft or musical instruments they carry on their backs! Most of them peculiar out of this world! Guys with long hair and girls in long skirts! They all walk by the green fencing of the university, all so departed from this world, all so in character as they were destined for this side walk, to shine under its amazing lighting! So you should’ve reached Ghods by know and you may think the magic is over but wait a second! Look to your left! See that English book store! I know that you want no English books but trust me, step in this store and ask how much a random book is and you’ll hear the most American accent there is to be heard in this town for this man has listened to English recordings that are played over and over in his store for all his life or that’s my version of his life story! Ok! I know that you see some exciting venues by the road but trust me for now just get excited about them ‘cause we will make a turnaround but not before you cross over Vesal! I know that you respect rules but for this one time join the crowd of people who pass the street at a red light but put your focus on the drivers’ expressions, they all talk to you so passionately: Bitch! Don’t you see it’s our green?! If I were you I would keep on going till I reach Vali Asr square but I feel that you’re running out of patience so make your grand turnaround! Here we go! Keep your eyes open ‘cause familiar faces always show up in the bulk of strangers who pass you by! It’s the magic of the street! Ok! We’re going in the exciting bookstore this time, the one, and the only: Ofoq! Do look around and wonder why the English books have to be so expensive but notice something else for me as well! There’s always someone looking for a gift here! If you’re lucky you get to see the whole pack: Guy holding a cake and crazy chicks around him running around trying to find the perfect gift for wrapping up a surprise birthday party! To everything there is another side and so is to Enghelab! Pass the street with me, will you?! Do look at the beauty of Cafe’ Faranse and the joy of people standing behind its windows ‘cause we are saying goodbye to the glamorous part of this street and stepping into a land I would like to call the land of the God forsaken! In every inch of this land you’ll see, worn out leather coats, greasy hair and you can just wonder where the god forsaken land have they come from and where are they going in this rush! There it is! The beauty! Flags up in the sky! The world’s most pretty university entrance! You want to capture this beauty at least with a camera phone but there is always and I mean always a creepy guy standing there to creep you out and let’s be honest without these creepy people this side of Enghelab would have no character at all! Now open your ears and listen to life! To book store advertisements, to the street! All’s happening so fast that you can’t catch breath! Pass over to the other side of the street, listen to the poor man crying out his heart that there’s a café in this dead end, forgotten alley! Get on a car and ride home revitalized ‘cause you just lived all life has to offer in one street!


Monday, February 10, 2014

The little blond girl

Today I met a little blond girl
She believed in love as a magical sense
Something that overcomes all
and love in first sight
I told her when I was your age
I believed in that hot and heavy love
But now I know that love is not a magic flying in the air
But it’s something to be learnt
She told me can you learn to be afraid?
If you’re not afraid of a roach can I teach you to fear one?
I just answered no but I really should’ve said
Darling, you know what else can’t  be learnt? Heartbreak
Who dares to break your heart with those blue eyes and blond hair?
Have you ever felt invisible?
Of course not with that cute sweatshirt you probably hand made
My sweet
When you enter a room all eyes are on you
And all guys want you
So keep on
Naively look for the one
For you’re too cute to be heartbroken
Just try not to break too many hearts




Sunday, February 9, 2014

Look out for me

Dear God,
I always try to look out for my friends.
Please look out for me :)
Thanks in advance

Saturday, February 8, 2014

تاکسی

امروز اگه خونه مون نزدیک نبود عمرا دانشگاه نمی رفتم ولی خب 5 دقیقه تا سر خیابون رفتن، سوار اولین تاکسی شدن و یک ربعه شیک رسیدن جلو در یونی این حرف ها رو نداره!

سر خیابون رسیدم یکی از شاگردهای کلاس سیالاتم هم منتظر تاکسی بود! من قبلا هم اونو دیده بودم ولی اون مثکه اولین بارش بود و شوک شده بود چون هیچ سلام و علیکی نکرد و هر چند این رفتار از جانب من پذیرفته است از جانب سایر آدم های این دنیا که ادعای عادی بودن می کنن غیر قابل قبوله! به اولین ماشینی که گفتم انقلاب وایساد! دو نفر جا داشت ولی شاگردم سوار نشد! نمی دونم احساس کرد شاید ممکنه بخورمش ولی راضی بودم چون من هم حوصلشو نداشتم! رسیدیم به ترافیک سر بلوار! من دیگه عادت دارم! می دونم که این ترافیک ماکزیمم 5 دقیقه دووم می یاره و بعد سر می خوریم تو 16 آذر و سه سوته می رسیم! آقای راننده مثکه به این قضیه واقف نبود! یهو قاطی کرد و از یه فرعی مسیر خیابون دکتر قریب رو پیش گرفت! من از این مسیر متنفرم! نه چون خیلی طولانی تره! نه چون چراغ و قرمز ها و ترافیکش اعصاب خورد کن تر از ترافیک بلواره! چون دیگه جلوی در دانشگاه نمی تونم پیاده شم! باید درست در مرکز شلوغی انقلاب پیاده شم! هرچقدر ضلع شمالی و شرقی میدون انقلاب رو دوست دارم از ضلع جنوبی و غربی اش متنفرم! انگار همه ی کثافت شهر جمع شده تو این دو ضلع! خلاصه انقدر تو این تاکسی به من فشار اومد که به دانشگاه که رسیدم سردرد داشتم! اینکه وقتی رسیدم شاگردم رو تو لابی دیدم که قشنگ معلوم بود حداقل یک ربع از من زودتر رسیده هم بهم کمکی نکرد!

Friday, February 7, 2014

I beg you! Let it be ....

When i find myself in times of trouble
Mother mary comes to me
Speaking words of wisdom, let it be.
And in my hour of darkness
She is standing right in front of me
Speaking words of wisdom, let it be.
Let it be, let it be.
Whisper words of wisdom, let it be.

And when the broken hearted people
Living in the world agree,
There will be an answer, let it be.
For though they may be parted there is
Still a chance that they will see
There will be an answer, let it be.
Let it be, let it be. yeah
There will be an answer, let it be.

And when the night is cloudy,
There is still a light that shines on me,
Shine on until tomorrow, let it be.
I wake up to the sound of music
Mother mary comes to me
Speaking words of wisdom, let it be.
Let it be, let it be.
There will be an answer, let it be.
Let it be, let it be,
Whisper words of wisdom, let it be.

Thursday, February 6, 2014

خانوم ببخشید

ساعت2:45 بعد از ظهره! آفتاب خیلی بلنده و دما باید نزدیک 40 درجه باشه! از تاکسی پیاده شده! کارت دانشجویی شو از همین ور خیابون به سمت حراست گرفته! شالش رو هی عقب جلو میکنه تا گردنش معلوم نباشه! می خواد بره اون ور خیابون! صداش می کنم: خانوم ببخشید! برمیگرده! مانتوی نخودی و خنکش رو پوشیده! خانوم ببخشید! شما تو این بعد از ظهر تابستونی واسه چی میرین دانشگاه؟ معلومه که قبل از من چند نفر دیگه هم ازش پرسیدن! محکم جواب میده: برای حلقه ی فیری دیسکاشن! ما چند تا از بچه های فنی هستیم که به انگلیسی بحث می کنیم و نوارخونه هم فقط همین ساعت رو تونسته بهمون بده! بهش لبخند میزنم و میگم : اگه بهت بگم پدر و برادرت راست میگن و تعداد خوبی از آدم های این حلقه اهدافی به جز انگلیسی حرف زدن دارن بهم چی می گی؟همون حرفی رو میزنم که به پدرم زدم! موضوعات بحث های این حلقه همه سنگین انتخاب میشن و بعد از حلقه هم هر وقت بهم میگن بیا تفریحی بریم من می گم که باید برم خونه! می دونم که این جواب رو خودش هم باور نداره! بهش میگم یه روز آرزو داری برگردی به آفتاب جلو فنی و بگی ایول بریم! بهش میگم من می دونم تو دلت چیه! این کاملا طبیعیه! نمی خواد همیشه انقدر جدی باشی! این فقط یه حلقه است! مثل دیوونه ها نگام میکنه و میره!
ساعت 10:30 صبح یک روز تابستان و ماه رمضان! مانتوی قهوه ای! شلوار سفید! شال سیاه! کیفش را با دو دست محکم بغل کرده و با بی قراری جلوی پله های خانه ی هنرمندان راه می رود! خانوم ببخشید! شما اینجا چه می کنید؟ اینجا که تعطیل است! منتظر کسی هستم! خب چرا انقدر هراسانید؟ دیر کرده؟ خواب مونده! پیش می یاد! آرام باشید! اصلا چرا اینجا قرار دارید؟ چرا این ساعت که بنده خدا خواب بماند؟ خب هوا تا دو ساعت دیگر از گرما غیر قابل تحمل می شود! رمضان هم هست، جای دیگری به ذهنمان نرسید!خیلی منطقی است! چرا انقدر به کیفت محکم چنگ زدی؟! چون دستانم می لرزد! قدیم ها فکر می کردم فقط وقتی برای کلاس انشا می خوانم یا امتحان پیانو می دهم دستانم می لرزد ولی دو هفته پیش فهمیدم وقتی قرار هم دارم دستانم می لرزد! اگر به تو بگویم که این هیجانت نه تنها طبیعی است بلکه خیلی شیرین و دوست داشتنی است ولی او آدمی که تو فکر می کنی نیست به من چه می گویی؟ جواب این سوال رو هم آماده دارد! این که دِیت نیست! من اصلا دنبال همچین چیزی نیستم! و اگر به تو بگویم نظرت عوض می شود و تا فرق سر در این رابطه غرق می شوی؟ رسید! در جواب سوال دیر که نکردم چند وقته منتظری جواب می دهد همین الان ها رسیدم! دختره ی احمق دوست داشتنی!
ساعت 11 شب! زمستانِ سرد! گوشی اش را مشت کرده توی دستش گریه می کند! خانوم! شما چرا دارید گریه می کنید؟ چون نه تنها دوستم ندارد، نمی خواهد با من حتی دوست باشد! حتی نمی خواهد با من آشنا باشد! هیچ صنمی نمی خواهد با من داشته باشد! اگر به شما بگویم در دو سال آینده حداقل ده بار دیگر دوباره در همین موقعیت با این آدم قرار می گیرید چه می گویید؟ پتو رو می کشد روی سرش و شدیدتر گریه می کند! امروز از او متنفر است، فردا دوباره به نقطه ی صفر بر می گردد!
همین چند ماه پیش! 10 شب! پای نوت بوک! خانوم شما دارید چه کار می کنید؟ دارم مقاله می نویسم! خانوم شما بسیار خسته اید، اشتباه نکنم امتحان جی آر ای مگر ندارید! امشب ددلاین مقاله است! من امشب باید این مقاله را تمام کنم! این صفحه هایی که این زیر باز است چیست؟ وبلاگ جدید! این وبلاگ را چرا هنوز می خوانید؟ ذهنم چیزی برای نوشتن ندارد به جز مقاله البته! عادت! خجالت نمی کشم! هر قضاوتی می خواهی بکن! ذهنم خسته است! اگر به شما بگویم رزومه تان با کمترین زحمت به بیشترین اوج می رسد چه می کنید؟ جواب میدهد باید استاد پیدا کنم! چرا استادها جواب مرا نمی دهند!
نشسته و به پهنای صورت لبخند می زند! خانوم شما چرا نمی توانید دست از لبخند زدن بکشید؟ باز هم که تویی! نمی دانم! شاید عاشق شدم! باید برگردی و از دختری که در پارک خانه هنرمندان بود بپرسی که آیا این همان حس عاشق شدنش است ؟! چی داری گوش می کنی؟ آنی لیتل! دو سال بود گوش نمی کردی! یعنی دوباره همون حس رو داری؟ این بار برنامه چیه؟ چند بار باید در حال گریه و زاری جمعت کنم؟ می خنده و باز هم لبخند میزنه! نترس این بار برنامه ای ندارم، فقط از این حس خوشحالم و میدونی شاید اگه تک تک اون روزها نبود، امروز هم نمی تونست باشه! خب این بار چی قراره بهم بگی، چی قراره ازم بپرسی؟ این بار هیچی! هر دو با هم نشستیم اینجا سعی می کنیم این حس رو گم نکنیم و دوباره بنویسیم



Wednesday, February 5, 2014

In my mind I've been set free

Silver Moons and paper dreams, 
Faded maps and shiny things. 
You're my favorite one-man show. 
A million different ways to go. 

Painted scenes, I'm up all night. 
Slaying monsters, flying kites. 
Speak to me in foreign tongues. 
Share your secrets one by one. 

Hidden walk ways back in time. 
Endless stories, lovers cry. 
In my mind I've been set free. 
Even if you can't take this journey with me

Tuesday, February 4, 2014

Recited to me by my dear Amme in a beautiful snowy day

گشت غمناک دل و جان عقاب               
چو ازو دور شد ايام شباب
 
ديد کش دور به انجام رسيد               
آفتابش به لب بام رسيد
بايد از هستي دل بر گيرد            
ره سوي کشور ديگر گيرد
خواست تا چاره ناچار کند               
دارويي جويد و در کار کند
صبحگاهي ز پي چاره کار             
گشت بر باد سبک سير سوار
گله کاهنگ چرا داشت به دشت             
ناگه از وحشت پر ولوله گشت
و ان شبان بيم زده، دل نگران               
شد پي بره‌ نوزاد دوان
 
کبک در دامن خاري آويخت            
مار پيچيد و به سوراخ گريخت
آهو استاد و نگه کرد و رميد            
دشت را خط غباري بکشيد
ليک صياد سر ديگر داشت             
صيد را فارغ و آزاد گذاشت
چاره مرگ نه کاريست حقير                
زنده را دل نشود از جان سير
صيد هر روزه به چنگ آمد زود            
مگر آن روز که صياد نبود
آشيان داشت در آن دامن دشت             
زاغکي زشت و بد اندام و پلشت
سنگها از کف طفلان خورده                
جان ز صد گونه بلا در برده
 
سال‌ها زيسته افزون زشمار                
شکم آکنده ز گند و مردار
بر سر شاخ ورا ديد عقاب                    
ز آسمان سوي زمين شد به شتاب
گفت که اي ديده ز ما بس بيداد          
با تو امروز مرا کار افتاد
مشکلي دارم اگر بگشايی                 
بکنم آنچه تو مي‌فرمیاي
گفت: ما بنده درگاه توایم              
تا که هستيم هوا خواه توايم
بنده آماده بود فرمان چيست؟            
جان به راه تو سپارم، جان چيست؟
دل چو در خدمت تو شاد کنم              
ننگم آيد که زجان ياد کنم
اين همه گفت ولي در دل خويش          
گفتگويي دگر آورد به پيش
 
کاين ستمکار قوي پنجه کنون            
از نيازست چنين زار و زبون
 
ليک ناگه چو غضبناک شود                
زو حساب من و جان پاک شود
 
دوستي را چو نباشد بنياد                
حزم را بايدت از دست نداد در دل خويش چو اين راي گزيد            
پر زد و دور ترک جاي گزيد زار و افسرده چنين گفت عقاب             
که مرا عمر حبابیست بر آب
راست است اين که مرا تيز پرست              
ليک پرواز زمان تيز تر است من گذشتم به شتاب از در و دشت          
به شتاب ايام از من بگذشت ارچه از عمر دل سيري نيست               
مرگ مي‌آيد و تدبيري نيست
 
من و اين شهپر و اين شوکت و جاه        
عمرم از چيست بدين حد کوتاه؟ تو بدين قامت و بال ناساز              
به چه فن يافته‌اي عمر دراز؟
پدرم از پدر خويش شنيد            
که يکي زاغ سيه روي پليد
 
با دو صد حيله به هنگام شکار              
صد ره از چنگش کردست فرار پدرم نيز به تو دست نيافت              
تا به منزلگه جاويد شتافت
 
ليک هنگام دم باز پسين             
چون تو بر شاخ شدي جايگزين
 
از سر حسرت با من فرمود               
کاين همان زاغ پليدست که بود
 
عمر من نيز به يغما رفته است              
يک گل از صد گل تو نشکفته است
 
چيست سرمايه اين عمر دراز؟            
رازي اينجاست تو بگشا اين راز
زاغ گفت : گر تو درين تدبيری            
عهد کن تا سخنم بپذيري عمرتان گر که پذيرد کم و کاست               
ديگران را چه گنه کاين ز شماست زآسمان هيچ نياييد فرود                 
آخر از اين همه پرواز چه سود؟
 
پدر من که پس از سيصد و اند                
کان اندرز بد و دانش و پند
 
بارها گفت که بر چرخ اثير              
بادها راست فراوان تاثير
 
بادها کز زبر خاک وزند                
 تن و جان را نرسانند گزند
 
هر چه از خاک شوي بالاتر                
باد را بيش گزندست و ضرر
 
تا به جايي که بر اوج افلاک             
 آيت مرگ شود پيک هلاک
 
ما از آن سال بسي يافته‌ايم             
کز بلندي رخ بر تافته‌ايم
 
زاغ را ميل کند دل به نشيب            
عمر بسيارش از آن گشته نصيب
 
ديگر اين خاصيت مردار است             
عمر مردار خوران بسيار است
 
گند و مردار بهين درمانست                
چاره رنج تو زان آسانست
 
خيز و زين بيش ره چرخ مپوی             
طعمه خويش بر افلاک مجوي
 
آسمان جايگهي سخت نکوست            
به از آن کنج حياط و لب جوست
 
من که بس نکته نيکو دانم               
راه هر برزن و هر کو دانم
 
آشيان در پس باغي دارم            
وندر آن باغ سراغي دارم
 
خوان گسترده الواني هست            
خوردني‌های فراوانی هست
آنچه زان زاغ و را داد سرا              
گند زاري بود اندر پس باغ
 
بوي بد رفته از آن تا ره دور              
معدن پشّه، مقام زنبور
 
نفرتش گشته بلاي دل و جان              
سوزش و کوري دو ديده از آن
 
آن دو همراه رسيدند از راه              
زاغ بر سفره خود کرد نگاه گفت :خواني که چنين الوانست             
لايق حضرت اين مهمانست
 
مي‌کنم شکر که درويش نيم               
خجل از ما حضر خويش نيم
گفت و بنشست و بخورد از آن گند           
تا بياموزد از و مهمان پند
 
عمر در اوج فلک برده به سر             
دم زده در نفس باد سحر ابر را ديده به زير پر خويش             
حيوان را همه فرمانبر خويش
 
بارها آمده شادان ز سفر                     
به رهش بسته فلک طاق ظفر
 
سينه کبک و تذرو و تيهو                
تازه و گرم شده طعمه او
 
اينک افتاده بر اين لاشه و گند             
بايد از زاغ بياموزد پند؟ بوي گندش دل و جان تافته بود               
حال بيماري دق يافته بود
گيج شد، بست دمي ديده خويش             
 دلش از نفرت و بيزاري ريش
 
يادش آمد که بر آن اوج سپهر             
هست پيروزي و زيبايي و مهر
 
فرّ و آزادي و فتح و ظفرست             
نفس خرّم باد سحرست ديده بگشود و به هر سو نگريست              
ديد گردش اثري زينها نيست آنچه بود از همه سو خواري بود               
وحشت و نفرت و بيزاري بود
 
بال بر هم زد و برجست از جا            
گفت : کاي يار ببخشاي مرا سال‌ها باش و بدين عيش بناز             
تو و مردار تو عمر دراز
 
من نيم در خور اين مهمانی              
گند و مردار ترا ارزاني
 
گر بر اوج فلکم بايد مرد                  
عمر در گند به سر نتوان برد
شهپر شاه هوا اوج گرفت                 
زاغ را ديده بر او مانده شگفت
 
رفت و بالا شد و بالاتر شد               
راست با مهر فلک همسر شد
 
لحظه‌‌اي چند بر اين لوح کبود             
نقطه‌اي بود و سپس هيچ نبود